عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟... "؟"


محرم ماه عزای حسینی، تسلیت باد...



از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام
بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید
محشر الله الله است می دانی چرا؟

یک بغل باران الله الصمد آورده ام
نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

راه عقل ازآن طرف راه جنون از این طرف
راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست
فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید
انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد
باز اما بهترین ماه است می دانی چرا؟

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی... "سعدی"

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

 

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

 

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

 

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به

که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

 

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی

 

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

 

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

 

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی

 

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

 

گله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

 

 


 

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست (غزل441)... "مولانا"

 

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست

بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

 

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر

کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

 

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز

باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

 

گفتی ز ناز، بیش مرنجان مرا برو

آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

 

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست

وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

 

در دست هر که هست ز خوبی قراضه‌هاست

آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

 

این نان و آب چرخ چو سیل‌ست بی‌وفا

من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

 

یعقوب وار وا اسفاها همی‌زنم

دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

 

والله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود

آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

 

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت

شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

 

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او

آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

 

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول

آن‌های هوی و نعره مستانم آرزوست

 

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام

مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

 

دی شیخ با چراغ همی‌گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

 

گفتند یافت می‌نشود جسته‌ایم ما

گفت آنک یافت می‌نشود آنم آرزوست

 

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد

کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

 

پنهان ز دیده‌ها و همه دیده‌ها از اوست

آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

 

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز

از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

 

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

 

یک دست جام باده و یک دست جعد یار

رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

 

می‌گوید آن رباب که مردم ز انتظار

دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

 

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

 

باقی این غزل را ای مطرب ظریف

زین سان همی‌شمار که زین سانم آرزوست

 

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق

من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

 


 

دلی سوخته... هاتف کلانتری (رهگذر)

در بند دلی سوخته و تیره و تارم

غمگین تر از آهنگ غم آلود سه تارم

 

پژمرده ازین سردی دلگیر زمستان

عمریست که در حسرت یک لحظه بهارم

 

صیاد دلم بودی و من چشم به راهم

شاید که شبی باز بیایی به شکارم

 

اما سخن از درد روا نیست عزیزم

وقتی که تو باشی همه دار و ندارم

 

اندوه من اینست که در دفتر شعرم

یک بیت به زیبایی چشم تو ندارم

 

 

 


 

افسوس... "هلالی جغتایی"

یار من با دگران یار شد افسوس افسوس!

رفت و هم‌صحبت اغیار شد، افسوس افسوس!

 

سال‌ها عهد وفا بست ولی آخر کار

عهد بشکست و جفاگار شد، افسوس افسوس!

 

آن که چون روز شب عیشم ازو روشن بود

رفت و روزم چو شب تار شد، افسوس افسوس!

 

آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل

قصد جان کرد و دلازار شد، افسوس افسوس!

 

گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی

عاقبت رفت و گرفتار شد، افسوس افسوس!

 

آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم

ناگه از دست به یک بار شد، افسوس افسوس!

 

مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل

عزتی داشت، ولی خوار شد، افسوس افسوس!

 


پدر ابتدای گم شدنم بود... "ناجی غریب زاد"

پدر ابتدای گم شدنم بود

که کوچه های بن بست را

کاج نمی نشست

و کودکانِ دلتنگ

لجِ شب های باران را

آوازهای مست می خواندند  

بهانه ی اول

سکوت بود و تبسم

و برج های عاج

که آشفته ی خواب هایم شد 

بهانه ی دوم

صدای ریزش و

آب سایه های پریدن

که پر شکنِ عشقِ بی گمانم بود 



*


مادر اما

مسیرِ جستجوی آب بود

که مهربانیِ دیوار باغ ندارد

و آوازِ هر چه عبور

بر گلوی مسافری سنگ می شود

که بغض را

از آبرنگِ نقاشیِ پرنده

پر کرده است



*


بهانه ی اکنون

دستی که پرتاب می شود

با حلقه ای

به مساحتِ دو خوشه ی گندم

تا بر سطح عبور

گلویی تر نکنیم

از فریب

از سیب...

 

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند(غزل179)... "حافظ"

 

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند

چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند

 

من ار چه در نظر یار خاکسار شدم

رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند

 

چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را

کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند

 

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند

 

سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود

که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند

 

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند

 

توانگرا دل درویش خود به دست آور

که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند

 

بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر

که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند

 

ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ

که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند