عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم... "سعدی"

 

 

وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

 

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

 

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

 

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

 

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

 

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

 

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

 

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

 

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

 

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

 

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

 

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

 

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

 

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

 

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

 

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را


یار آشنا ... "خواجوی کرمانی"

  

کجا خبر بود از حال ما حبیبان را

که از مرض نبود آگهی طبیبان را

 

گر از بنفشه و سنبل وفا طلب دارند

معین ست که سوداست عندلیبان را

 

ز خوان مرحمت آن ها که می‌دهند نصیب

به تیغ کین ز چه رانند بی نصیبان را

 

اگر ز خاک محبان غبار برخیزد

مؤآخذت نکند هیچ کس حبیبان را

 

گذشت محمل و ما در خروش و ناله ولیک

چه التفات به بانگ جرس نجیبان را

 

گهی که عاشق و معشوق را وصال بود

گمان مبر که بود آگهی رقیبان را

 

میان لیلی و مجنون نه آن مواصلت ست

که اطلاع برآن اوفتد لبیبان را

 

عجب نباشد اگر در ادای خطبهٔ عشق

مفارقت کند از تن روان خطیبان را

 

غریب نبود اگر یار آشنا خواجو

مراد خویش مهیا کند غریبان را

شیشۀ بغض ... "سالار عبدی"


من  آن تداوم دردم ، من  آن همیشۀ بغض

که خون فشرده گلوی مرا به شیشۀ بغض

 

خدا! گلوی مرا با غم ،ارزیابی کرد

سپس مطابق آن ، خلق شد کلیشۀ بغض

 

چنان مقابل چشمم ، دریده می رقصد

که نای دم زدنم را بریده ، تیشۀ بغض

 

بلیط درد جنون مرا تهیه کنید

ز ردّ جاری اشکم به روی گیشۀ بغض

 

درخت گریۀ من ، قد کشیده از غزلم

به آسمان نگاهت ، رسیده ریشۀ بغض

 

تو  آن غروب غریبی که بی صدا رفتی

من  آن تداوم دردم ؛ من  آن همیشۀ بغض

 


چه بگویم سحرت خیر؟... " شهریار"

چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی

من شیدا چه بگویم؟که تو هم این و هم آنی

 

به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوزد؟

شده ای قاتل دل ؛ حیف ندانی که ندانی

 

همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم

و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی

 

چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام

بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی

 

من و تو اسوه ی عالم شده ایم , باب تفاهم

که من ام غرق تو و , تو به تمنای کسانی

 

به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای

که آیتی از دل شیدای مسلمان ، تو نخوانی

 

بشنو"صبح بخیر"از من درویش و برو

که اگر هم تو بمانی غم ما را نه توانی؟


نیکو شنو... " مولانا"


عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو

کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو

 

گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار

بی‌کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم نیکو شنو

 

تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن

من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو

 

چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو

من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو

 

گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد

آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو

 

ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر

من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو

 

تو به دست من چو مرغی مرده‌ای وقت شکار

من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو

 

بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای ای پاسبان

همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو

 

ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش

چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم نیکو شنو

 

بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی

گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو

 

دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی

تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو

 

من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود

تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو

 

هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن

تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو

 


لب خاموش ... "هوشنگ ابتهاج"

 

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

 

این در همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

 

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه با که دست در آغوش می کنی

 

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست

هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

 

می جوش می زند به دل خم بیا ببین

یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

 

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

 

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

 

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش می کنی

 


 

نگفتیم چرا... "شادی صندوقی"

ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟

ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟    

 

جای "بنشین" و "بفرما" "بتمرگی" گفتند            

ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟ 

 

"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز           

ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟

 

دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست      

دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟

 

چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا                

ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟