ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد
خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد
خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد
هزاران یاد خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد
غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد
وزان تب ، آتشی پنھان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد
مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
گواهی بھتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد
شب تنھایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفھای بیکران کرد…
آن ماه مهر پیکر نامهربان ما
گفت ای بنطق طوطی شکرستان ما
وقت سحر شدی بتماشای گل به باغ
شرمت نیامد از رخ چون گلستان ما
در باغ سرو را ز حیا پای در گل ست
از اعتدال قد چو سرو روان ما
برگ بنفشه کز چمن آید نسیم او
تابی ست از دو سنبل عنبر فشان ما
آب حیات کز ظلماتش نشان دهند
آبی ست پیش کوثر آتش نشان ما
ماییم فتنهیی که در آخر زمان بود
ور نی کدام فتنه بود در زمان ما
بنمود چشم مست و بر مزم عتاب کرد
کاخر چنین بود غمت از ناتوان ما
در باغ وصل اگر نبود چون تو بلبلی
کم گیر پشهیی ز همای آشیان ما
می کرد در کرشمه به ابرو اشارتی
یعنی گمان مبر که کشد کس کمان ما
کس با میان ما نکند دست در کمر
الا کمر که حلقه شود برمیان ما
خواجو اگر چه در سر سودای ما رود
تا باشدش سری سر او و آستان ما
گریز ستاره از اذهان شب
وحی دیگریست
که از تناسخ دریا
بشارتم میدهد
شاعرترین خاموش این خانه
منم
که از اعتراض واژه
در معانی مرگ
خبر از خوابِ پروانه
آوردهام
دریغا
دردی در این دوایر دیوانه دیدهام
چنین
که به گیسوی گریه میپیچم
باری
مگرم که در گشودنِ این راز
آوازی از طراز آینه خیزد
ورنه شکستن این سنگ را
مجال باور نیست
باشید
که در توشهی باد
صدای بیشهای خواهید شنید
با پروانههاش، خاموشیهاش، خوابهاش:
نیمی شهود جادو
نیمی پَرِ عقاب
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که من با این دل، بی آرزو عاشق شدم
با آنهمه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم
ای وای اگر صیاد من
غافل شود از یاد من
قدرم نداند!
فریاد اگر از کوی خود
وز رشته ی گیسوی خود
بازم رهاند
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم؟
گر شکوه ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
وای به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کنم
وای به دردی که درمان ندارد
فتادم به راهی که پایان ندارد
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم
دیدی که در گرداب غم، از فتنه ی گردون رهی
افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم
دیدی که رسوا شد دلم
غرق تمنا شد دلم...