ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چه شود به چهره ی زرد من، نظری ز بهر خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی اشاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان ترا، تو مهی و جان جهان ترا
ز ره کرم چه زیان ترا، که نظر به حال گدا کنی
ز تو گر تفقد و گر ستم، بُوَد آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بُوَد ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه جا کشی می لاله گون، ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما، که خون به دل شکسته ی ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه ی غمم بُوَد از همین، که خدا نکرده خطا کنی
تو که'هاتف' از برش این زمان، روی از ملامت بی کران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی؟
"در انتظار حضرت مهدی (عج) "
یوسف مصری نمی آید به کنعان دلم
بازسر را می گذارد غم به دامان دلم
بی حضورچتر دستانت ببین یعقوب وار
مانده ام امشب دوباره زیر باران دلم
خوب می دانی زلیخای جنون با من چه کرد
پاره شد در ماتم عصمت گریبان دلم
نوح من ! خاصیت عشق است امواج بلند
کشتی ات را بشکن و بنشین به طوفان دلم
کی بهارت می وزد بر گیسوان حسرتم
کی نگاهت می شود ای خوب مهمان دلم ؟
تا بگویی با من از عریانی اندوه خویش
تا بگویم با تو از اسرار پنهان دلم
بوی پیراهن مرا کافی است تا روشن شود
چشم تاریک و شب خاموش کنعان دلم "?"
عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟
لبریز میِ غم ها، شد ساغر جان من
خندیدی و بگذ شتی، پیمانه چه می دانی؟
یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل! از آن جادو، افسانه چه می دانی؟
من مست میِ عشقم، وز توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد، میخانه چه می دانی؟
تا چند فریب خلق با نام مسلمانی
سر بر سر سجاده، می خوردن پنهانی
عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده..! بت خانه چه می دانی؟
تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود، یکی باشد، بیگانه..! چه می دانی؟
دستار، گروگان ده، در پای بتی، جان ده!
اما تو زجان، غافل..! جانانه چه می دانی؟
ضایع چه کنی شب را؟ لب، ذاکر و دل، غافل
تو، ره به خدا بردن، مستانه چه می دانی؟
روزی که فرو ریزیم بنیاد تاسف را
دیگر نه تو می مانی نه ظلم و پریشانی
دنیا شبیه شیشه پس از باران
دنیا
شبیه پنجره بعد از باد
دنیا
اسیر پنجره و شیشه
دنیا
سی و دو سال مرا هل داد!
ابری عقیم و تیره و مایوس است
دنیای
دل سپرده به نابودی
ای
آنکه بی تو در دل من دردی ست!
آزادی
عزیز! کجا بودی؟
من یک جنازه ام وسط میدان
تفهیم
کن به مرگ دلیلت را
نزدیک
تر بیا که نمی بینم
دل رعشه
های جرّثقیلت را
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب
بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند، آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هرشب
تماشاییست پیچ و تاب آتشها ... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا میکنم هرشب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هرشب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت
که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» میکنم هرشب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هرشب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هرشب
کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب
نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته ست
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته ست
نمی دانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم وخون آلود و پردرد
فرو می پیچیدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد
شرنگ خشمش از نیش جگر سوز
پریشان سایه ای آشفته آهنگ
ز مغزم می تراود گیج و گمراه
چو روح خوابگردی مات و مدهوش
که بی سامان به ره افتد شبانگاه
درون سینه ام دردی ست خونبار
که همچون گریه می گیرد گلویم
غمی افتاده دردی گریه آلود
نمی دانم چه می خواهم بگویم
طنینِ خندهات را باد خیلی زود خواهد برد
زمان با خود هر آن چیزی که اینجا بود خواهد برد
شنا یعنی مخالف با مسیرِ رود پیمودن
وگرنه کنده را هم در مسیرش رود خواهد برد
من و تو مثلِ واگنهای خسته روی یک ریلیم
که تنها دیگری از رفتنِ ما سود خواهد برد
بهاری گرچه خواهد آمد اما از زمستانها
درختی یادگاری تلخ و درد آلود خواهد برد
غبار آهسته این آیینه را افسرده خواهد کرد
طنینِ خندهات را باد خیلی زود خواهد برد