ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خواب می بینم تو را هر شب که مهمان منی
در کنارم هستی و هر لحظه در جان منی
گونه های زرد من تر می شود از اشک شوق
همچو باران گوهر غلطان چشمان منی
در بغل می گیرم آن اندام زیبای تو را
خواب می بینم که چون گل بین دستان منی
بارها می بینمت چون هاله ای در دشت نور
در میان آسمان ، ماه درخشان منی
تا سحر با یاد تو با عشق خلوت می کنم
در خیالم هستی و رویای پنهان منی
چشم می دوزم به عکس روی دیوار اتاق
خواب می بینم تو را هر شب که مهمان منی
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که پیش ازین نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده سر در کمند را
بگذار سر به سینه من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریاست در هوای تو از آشیان جداست
دلتنگم آن چنان که اگر ببینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت
تو آسمان آبی آرام و روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستارههای ترا دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بیمار خندههای توام بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب
باز کن در را برایت شعر ناب آورده ام
یک غزل شیرین تر از شهد شراب آورده ام
باز کن در را که از صحن بلند آسمان
یک بغل احساس گرم آفتاب آورده ام
از صدای تیشه ی فرهاد بر آغوش کوه
بوسه ی دلچسب شیرین ، بازتاب آورده ام
از نگاه مست مجنون بر مدار زندگی
عشق را بالاترین فصل الخطاب آورده ام
گفته بودی عقل را در راه دل باید شکست
یک جهان دیوانگی را در جواب آورده ام
باز کن در را شنیدم بی قراری می کنی
از قطار تا ابد در راه ، تاب آورده ام
باز کن ، بنشین تماشا کن که بعد از مرگ هم
شعر گفتم ، واژه را بر وزن آب آورده ام...
می روم اما نمی پرسم ز خویش
ره کجا ، منزل کجا ، مقصود چیست؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست؟
آه ، آری این منم اما چه سود
او که در من بود دیگر نیست نیست!
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود آخر کیست؟ کیست؟
با چشمهایت حرف دارم
میخواهم ناگفتههای بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغضهای نبودنت،
از نامههای چشمانم ...
که همیشه بی جواب ماند
باور نمیکنی؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت
رهایم نمیکند،
به راستی
عشق بزرگترین آرامش جهان است...
بند بگسل باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد قسمت یک روزهای
کوزهٔ چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر در نشد
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علت های ما
من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون
بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید
پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لب های تنهایی
دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من می گفت
"آفتابش رنگ شادی دیگری دارد"
عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
چشم هاشان چشمه خشک کویر غم
تشنه یک قطره شبنم
من به آن ها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مه تردید
تک چراغ شهر رویا ها
من در آنجا گرم و خواهش بار
از زمینی سخت روییدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگ های سرد من
محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من
منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را
تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را
لیکن ای افسوس من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها
نور خورشیدی
زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است
خوب می دانم که دیگر نیست امیدی
نیست امیدی
محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من
قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من
من گل پژمرده ای هستم
چشم هایم چشمه خشک کویر غم
تشنه یک بوسه خورشید
تشنه یک قطره شبنم...