ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته ـ بیگمان ـ برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه میکنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
بهراحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوستتَرَش داشته به آن برسد
رها کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطهی جهان برسد
گلایهای نکنی بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که،نه نفرین نمیکنم، نکند
به او ـ که عاشق او بودهام ـ زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد
دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است
کى عید مى رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر
گوشه از اتاق دلم تار بسته است
شب ها به دور شمع کسى چرخ مى خورد
پروانه
اى که دل به دلِ یار بسته است
از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در
مى زنیم و خانه گفتار بسته است
باید به دست شعر نمی دادم عشق را
حتى
زبان ساده اشعار بسته است
وقتى غروب جمعه رسد، بی تو، آفتاب
انگار
بر گلوى خودش دار بسته است
می ترسم آخرش تو نیایی و پُر کنند
در
شهر شاعرى ز جهان، بار بسته است
دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است
تمام ترسم از این آبروی لعنتی است
شبی می آیم و دل می زنم به دریاها
و این بزرگترین آرزوی لعنتی است
زمین چه می شود... آه ای خدای جاودگر!
بگو چه در پی این کهنه گوی لعنتی است
زمان به صلح و صفا ختم می شود، هرچند
زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است
چگونه سنگ شوم تا مرا تَرَک نزنند
که هرچه سنگ در این سمت و سوی لعنتی است...
چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم... وقتی
همیشه در دل من های و هوی لعنتی است
به خود می آیم از آهنگ های تند نوار
که باز حاکی از «I love you» لعنتی است
بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید
زمان، زمانه ی این آبروی لعنتی است
میان این همه آدم، همیشه بهترِ من
فدای چشم سیاهت شود سراسر من
فقط برای تو اینگونه زنده می مانم
برای
اینکه تویی سایه سایه بر سر من
تو از کدام تباری؟ کدام قبله ی سبز؟!
که
ذکر توست فقط در نماز باور من
فرشته های نگاهت دریچه ی غم را
چگونه
باز نکردند بر کبوتر من؟
تو مهربانتر از آنی که گفتنی باشی
چه
عاجز است ز درک تو، شعرِ دفتر من
هر آنچه عشق، خدا آفریده در دل ها
نثار
مادر او، مادر تو، مادر من
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!
سخت است این که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفتهام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیله های دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه
خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست
او به من خسته ـ بی گمان ـ برسد
شکنجه
بیشتر از این؟ که پیش چشم خودت
کسی
که سهم تو باشد، به دیگران برسد
چه
می کنی، اگر او را که خواستی یک عمر
به
راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها
کنی، برود، از دلت جدا باشد
به
آن که دوست تَرَش داشته، به آن برسد
رها
کنی، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر
به دورترین نقطة جهان برسد
گلایه
ای نکنی، بغض خویش را بخوری
که
هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا
کند که... نه! نفرین نمی کنم، نکند
به
او، که عاشق او بوده ام، زیان برسد
خدا
کند فقط این عشق از سرم برود
خدا
کند که فقط زود آن زمان برسد