عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

زن و زن بودن... "سیمین بهبهانی"




     شعری درباره زن 


    زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

 

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

 

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

 

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

 

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

 

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

 

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

 

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

 

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

 

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

 

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

 

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

 

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

 

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

 

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

 

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

 

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

 

زنی را می شناسم  من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

 

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

 

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

 

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

 

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

...زنی را می شناسم من

 

 

 

 

هرچند مدتی ست ... "حسین جنتی"


 

هرچند مدتی ست که نانم نمی رسد،

 گوشِ کسی به آه و فغانم نمی رسد!

 

تنگ است راهِ سینه چنان، کز هجومِ بغض،

 حرفِ شکایتی به زبانم نمی رسد

 

 ننگِ درازدستی ام از سر گذشته است،

 شادا که دستِ من به دهانم نمی رسد!

 

سروِ چهارفصلِ بلند ایستاده ام!

هرگز زیان زِ بادِ خزانم نمی رسد

 

ابله! منم که نانِ من از شعرِ من جداست!

بی نان، خلل به طبعِ روانم نمی رسد

 

زان شاعران نی ام که بگریم چو سفلگان

 تا خلعتی زِ " خواجه فلانم " نمی رسد!

 

بسیار شاعران که سوارند و فربه اند

 زآنان یکی به گَردِ بیانم نمی رسد...

 


آخرین زمزمه ... "محمدعلی بهمنی"


خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید   

 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

 

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست

چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید

 

به کف و ماسه که نایاب ترین مرجان ها

 تپش تبزده نبض مرا می فهمید

 

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد

مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 

ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم

هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید

 

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد

ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

 

من که حتی پی پژواک خودم می گردم

آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

 

 

راز را بشنوی و... "رضا کرمی"


راز را بشنوی و لال بمیری سخت است
باغ را حس کنی و کال بمیری سخت است

پا به پا، مثل درختان به پاییز دچار
سال ها باشی و هر سال بمیری سخت است

در دل دشت و یا کنج قفس... هر دو یکیست
هر کجا در هوس بال بمیری سخت است

کوه باشید و یا کاه چه فرقی دارد؟!
زیر خرواری از آمال بمیری سخت است

در پی وعده دیدار پس از عمری عشق
کوچه را طی کنی و قال بمیری سخت است.

ای مادرم...


بعداز سلام ای مادرم، خواهم ببوسم روی تو

زانو زنم درپیش تو، تعظیم کنم برخوی تو

 

شکر خدا کنم چو تو، کرده نصیبم مادری

دعا کنم برای تو، در پیش عادل داوری

 

افزون کند عمر تورا، صفا دهد روی تورا

بعداز دعا تقدم کنم، هدیه روزت مادرا

 

لکن امید دارم که تو، در روز پر شکوه خویش

دست نوازش برکشی، بر پیکر فرزند خویش...

 

 

افتاده به شهریم که ویرانه ندارد... "مجمر اصفهانی"


افتاده به شهریم که ویرانه ندارد
یک شهر غریبیم و یکی خانه ندارد


جایی نه ، که گیرد دل دیوانه قراری
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد


گه گوشه آبادی و گه کنج خرابی
آسوده کسی کو دل دیوانه ندارد


من بودم و دل ، کو سر افسانه ی ما داشت
فریاد که آن هم سر افسانه ندارد


آهسته رفیقان که به هر گام درین راه
گسترده دو صد دام و یکی دانه ندارد


عالم همه خود بیخود از آنند و گر نه
کاری به کس این نرگس مستانه ندارد


مستیم از این باده در این بزم که ساقی
می در قدح و باده به پیمانه ندارد


آئی پی تاراج دل ( مجمر ) و چیزی
جز نقش خیال تو درین خانه ندارد


 

پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی ؟... "مهدی فرجی"



پریدی از من و رفتی به آشیانه ی کی ؟

بگو کجایی و نوک میزنی به دانه ی کی ؟


هوای گریه که تنگ غروب زد به سرت

پناه می بری از غصه ها به شانه ی کی ؟

 

شبی که غمزده باشی تو را بخنداند

ادای مسخره و رقص ناشیانه ی کی ؟

 

اگر شبی هوس یک هوای تازه کنی

فرار کنی از خانه با بهانه ی کی ؟

 

تو مست میشوی از بوی بوسه ی چه کسی ؟

تو دلخوشی به غزل های عاشقانه ی کی ؟

 

اگر کمی نگرانم فقط به خاطرِ این

که نیمه شب نرساند تو را به خانه یکی ... !