ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بارون میاد جرجر، گم شده راه بندر
ساحل شب چه دوره، آبش سیاه و شوره
آی خدا کشتی بفرست، آتیش بهشتی بفرست
جادهی کهکشون کو، زهرهی آسمون کو
چراغ زهره سرده، تو سیاها میگرده
ای خدا روشنش کن،فانوس راه منش کن
با تو حرف می زنم آی .. سنگ روبرو
تیغه ی هزار لا ، صخره ی هزار تو
گوش کن صدای من جویبار نازکی ست
می تراود از درون ، می خروشد از گلو
ایستاده ای درست روبروی سینه ام
کوره راه انتخاب، سنگلاخ آرزو
قد نمی کشی زخاک ، جز به سمت پنجره
وا نمی کنی دهان ، جز به قصد های و هو
نه هوای بخششی کز تو بگذرد نسیم
نه امید جوششی کز تو پرشود سبو
آی....سنگ بی دلیل ای غرور دیر سال
سنگریزه می شوی در کف هزار جو
لبخند تو خلاصهی خوبیهاست
لختی بخند، خندهی گل زیباست
پیشانیات تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگینکمان عشق اهورایی
از پشت شیشهی دل تو پیداست
تو امتداد کوثر جوشانی
سرچشمهی تو سورهی اعطیناست
فریاد تو تلاطم یک توفان
آرامشت تلاوت یک دریاست
با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب می کشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است
چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست
تویی : همرزم من ! هم سنگر من
چه می بینم پس از یک چند دوری
که می لرزد ز شادی پیکر من
تو را می بینم و می دانم امروز
همان هستی که بودی سال ها پیش
درین چشم و درین چهر و درین لب
نشانی نیست از تردید و تشویش
تو رامی بینم و می لرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود
پرندی پرتو خورشید ، آری
نکو دانم که با رنگی نیالود
تو را می دانم ای همگام دیرین
که چون کوه گران و استواری
نه از توفان غم ها می هراسی
نه از سیل حوادث بیم داری
غروری در جبینت می درخشد
نگاهت را فروغی از امیدست
تو می دانی ، به هر جای و به هر حال
شب تاریک را صبحی سپیدست
ز شادی می تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکی می نشیند
بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج
فرو می بلعدش تا کس نبیند
به زمانی که
پا در راه
نهادهای
تا
دلت از جای کنده شود
نیازی به بدرقهی دیدگان اشک آلود
نیست
و کرشمهی انگشتان ظریفی که
شوخگینانه
بخار از شیشهی پنجره
به سویی
میزنند
تا مه،
به بخار چشمهای عاشق
از هم بشکافد
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک میگوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
مرغی که پر دادی پرستوی خودت بود
او که سرش دائم به زانوی خودت بود
آواره شد اما زمانی آشیانش
در چارچوب امن بازوی خودت بود
از دورها دودی نمایان شد ندیدی
آن هیزم در شعله بانوی خودت بود
بد نیست گاهی حالی از این زن بپرسی
از او که طفل ماجراجوی خودت بود
حتی چراغ نفت سوزش را شکستند
فانوس او روشن به سوسوی خودت بود
عطری که خیلی دوست داری بوی او نیست
در شیشه های عطر او بوی خودت بود
تا پای جانش دوستت دارد ، همین عشق
تاثیر ورد و چوب جادوی خودت بود
در بیشه های دور دنبال چه هستی؟
اینکه فراری دادی آهوی خودت بود
"عشق های بی حواس"