ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
عبدالعزیز پسر منصور مشهور به عَسجَدی مروزی شاعر ایرانی است که در اوایل سدهٔ چهارم و اواخر سدهٔ پنجم هجری میزیست. وی از شاعران دربار سلطان محمود غزنوی بود. گمان برده میشود که وی پس از مرگ سلطان محمود در دربار پسر وی سلطان مسعود غزنوی و همچنین پس از وی در دبار سلطان مودود غزنوی پسر سلطان مسعود نیز شاعری میکرد. وی در اشعار خود آنان را مدح نموده است. عسجدی از شاعرانی است که در فتح "سومنات" به دست سلطان محمود، قصیدهای در تهنیت ساخته که آن قصیده در کتابهای تراجم ضبط شده و مشهور است. وفات او در سال ۴۳۲ ه.ق ذکر نموده اند. از اشعار او جز چند قصیده و مقداری اشعار پراکنده چیزی باقی نمانده است.
تا شاه خسروان سفر سومنات کرد | کردار خویش را علم معجزات کرد |
تا شاه خسروان، سفر سومنات کرد
کردار خویشتن را علم معجزات کرد
آثار روشنِ ملکانِ گذشته را
نزدیک بِخْردان، همه از مشکلات کرد
بزدود [ز] اهل کفر، جهان را به اهل دین
شکر و دعای خویشتن از واجبات کرد
هر لشکری که بود چو پروین ز انبوهی
از هم جدا فکند و چو نعش بنات کرد
چندان بکشت برهمنان را به سومنات
تا سومنات را به لقب مومنات کرد
سلطان یمین دولت و عالی نظام دین
کز عدل و علم، دولت و دین را ادات کرد
محمود شهریار کریم، آنکه ملک را
بنیاد بر محامد [و] بر مکرمات کرد
ایزد فزود دولت او را ثبات، ازانک
بر قولهای خویش [...][1] کرد
دینْ احمدی و دولتْ محمودی، این دو چیز
یزدان ز جملة ابد و باقیات کرد
از باقیات بِهْ چه بُوَد کافریدگار
مر باقیات را تبع صالحات کرد
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را به نوع دگر شاهمات کرد
هر مهتری، هنر به سپه کرد روز جنگ
او هر هنر که کرد، به نفس و به ذات کرد
بس کو به آب جیحون خوابی نکرد رفت
خوابی دگر تمام به آب بنات[؟] کرد
بس گاه غزو او، شب یلدا دواج را
ایزد به نور، چون شب قدر و برات کرد
هرگز به خشم خویش نزد بانگ بر ضعیف
ور زد، علاج آن به عطا و هبات کرد
هرگز نکرد چیره دلی، او به خون کس
ور کرد، عدل کرد و به قول ثقات کرد
بر دادن صلات کتابی به نزد[؟] شاه
چون بانک بوحنیفه کتاب صلات کرد[؟]
آن گاه چون صلاة و زکوة اندر آن کتاب
بر خویشتن فریضه، عطا و صلاة کرد[2]
مها از روی خوبی شب برافکن
فغان و ناله در هر کشور افکن
کمند زلف دست افزار بگشای
سر گردنکشان در پا درافکن
هلاک جان هر بیچارهای را
مسلسل جعد مشکین در برافکن
ز لب عناب را خون در دل انداز
ز پسته شوری اندر شکّر افکن
چون جان «عسجدی» صید لبت شد
کمند زلف اندر دیگر افکن