ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلم شکست کجایی که نوشخند زنی؟
به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟
دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات
برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟
اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟
دمی ضماد گذاری، دمی گزند زنی
مباد دود دل من به چشم غیر رود
مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی
منم که پیش تو از بید سر به زیرترم
تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی
دوباره همهمه افتاده است در کلمات
که در حوالی این شعر دیده اند زنی
زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد
زن از حریر،از ابریشم،از پرند...زنی...
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بارو بندیل سبک می کنی و می بَریش
خودکشی مرگ قشنگیست که بدان دل بستم
دست کم هر شب سیر به فکرش هستم
گاه و بی گاه پر از پنجره های خطرم
به سرم می زند این مرتبه حتماً بپرم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
قبل رفتن ? ، ? خط فحش بده داد بکش
هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
توری از ریشه بکش بر رگ کوتاه شوم
مثل سیگار خطرناکترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
هر پسر بچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بند توام آزادم
چای داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم
می پرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست خدایا تو ببخش
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟
بی تو پتیاره پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند...
از چشم های تشنه ی انسان طلوع کن
رب الکریم حضرتِ باران طلوع کن
اینجا زمان کفاف رهایی نمی دهد
امشب بتاز ، دست بنجبان طلوع کن
بردند خوشه را منقارهای فاجعه
در دینِ نان و مذهبِ دندان طلوع کن
خورشیدِ باغ،دختر سیبم خراب شد
در جیب های چشم چرانان طلوع کن
دستی رسان که خیلِ خوارج رسیده اند
در آسمان پاره ی قرآن طلوع کن
ابری رسان که حاصل کِشتم به باد رفت
سبز از گلوی خشک بیابان طلوع کن
تقویم های یخ زده محتاج آتشند
بعداز چهار فصل، زمستان طلوع کن
از هر طرف جهان به قفس ختم می شود
در چهارچوب بسته ی زندان، طلوع کن
وقتش رسید موسم پایان شعر شد
بعد از طلوع نقطه ی پایان، شروع کن
بـــه خودم آمدم انگار تویـــی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم
آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم
چشمان تو یادم داد فریاد کشیدن را
تا قله به سر رفتن از کـــوه پریدن را
اصرار نکن بانو این پیچ و خم وحشی
در مسخره پیچانده رویای رسیدن را
تا شوق سخن رویید رگبار سکوت آمد
تا در تن خود گیــرد گلــــواژه گزیدن را
با اینکه دهانها را ایمان و قسم بسته
از گوش کــــه میگیرد آیات شنیدن را
تا بوده همین بوده از کاسهی هم خوردیم
در ما ابدی کـــردند آییــــن چریدن را
من داس تو را خوردم احساس مرا خوردی
بیرون نکشاندیم از خود حس جویدن را
باید کـــه ز سر گیرد در حـول و ولا قلبت
در قل قل خون بمبم در سینه طپیدن را
وقت است غزل دیگر از قافیه برگردی
تصویر کسی باشی از درد کشیدن را
مفعول و مفاعیلن ای اسب غزل هی هی
باید کـــه بــــه هم ریــزی اوزان تتن تن را
از سُم سُم ِسُم کوبم دنیا ضربان میزد
بستند بـــه بازویـــم بازوی فلاخـــن را
در ذهن پلیدش زن هر لحظه در این نیت
بالا بزند دائــــم آن دامن ساتــــن را
با دود دو تــا سیگار آینده کدر میشد
آورد کنار تخت نی نامه و سوسن را
حالا سه نفـــر هرزه با هر چه که نامشروع
هی شعر به هم دادند ! آن جنس مدون را
تصویر بدی دارد آن نیمهی لخت عشق
از بستر خود کم کرد اندازهی یک زن را
در مصـــرع پایانـــی از قلـــه صدا بارید
بنشین
و
تماشا
کن
از
کوه
پریدن
را