ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به زمانی که
پا در راه
نهاده ای
تا
دلت از جای کنده شود
نیازی به بدرقه ی دیدگان اشک آلود
نیست
و کرشمه ی انگشتان ظریفی که
شوخ گینانه
بخار از شیشه ی پنجره
به سویی
می زنند
تا مه،
به بخار چشم های عاشق
از هم بشکافد
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می گوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس، متخلص به بیدل،
شاعر پارسیسرای سبک هندی است.
محتویات
زندگینامه:
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل فرزند میرزا عبدالخالق در سال ۱۰۵۴ه. ق. به دنیا آمد. او شاعر پارسیگوی است که از ترکان جغتائیارلاس بدخشان بود؛ وی در پتنه در ایالت بهار هندوستان
متولد شد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهانآباد دهلی به عزت و آزادی زندگی کرد و با اندیشههای ژرف آثار منظوم و منثور خود را ایجاد نمود.
او در سال ۱۰۷۹ ه. ق. بخدمت محمداعظم بن اورنگ زیب پیوست. سپس، به سیاحت پرداخت، و سرانجام، در سال ۱۰۹۶ه. ق. در دهلی سکنی گزید، و نزد) نظام حیدرآب(دکن منزلت بلند داشت.
بیدل بهروز پنجشنبه چهارم صفر سال ۱۱۳۳ ه. ق. در دهلی زندگی را بدرود گفت و در صحن خانهاش، در جاییکه خودش تعیین کرده بود، دفن گردید.[۱] پژوهشهای استاد سید محمد داؤد الحسینی در پیرامون زندگی میرزا عبدالقادر بیدل، گواه بر آناند، که عظام[۲] بیدل بعد از دفن مؤقت در صحن خانهاش، به وسیلهٔ مریدان و ارادتمندان و بازماندگان خاندانش، به وطن اصلی او افغانستان انتقال داده شده، و مزار وی در هند نیست. قابل یادهانیست که پژوهشهای دانشمند روانشاد پوهاند سید سلطان شاه همام، استاد بشر شناسی در پوهنتون (دانشگاه) کابل که در مورد «مغلها» انجام داده و در مطبوعات افغانستان منتشر شده است، به صورت واضح نشان میدهد که مادر بیدل از شاخهٔ چغتاییهای ساکن در دهکدهٔ «یکه ظریف» خواجه رواش کابل بوده است، محلی که- مطابق به پژوهشهای شادروان استاد سید محمد داؤد حسینی - بعدها عظام میرزا عبدالقادر بیدل بعد از انتقال از دهلی، در جناح تربت «میرزا ظریف» مامایش به خاک سپرده شد. مزاری که در دهلی به نام بیدل شهرت داده شده، جعلی میباشد.
نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگی ها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من، ای دل دیوانه من
که می سوزی ازین بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدارا، بس کن این دیوانگی ها...
امشب به ساز خاطره مضراب میزنم
مضراب را به یاد تو بیتاب میزنم
آری، کویر عاطفهام، تشنه توام
دل را به یاد توست که بر آب میزنم
فانوس آسمانی و من هم ستارهوار
چشمک به سوی زورق مهتاب میزنم
رفت آن شبی که اشک مرا خواب میربود
«امشب به سیل اشک ره خواب میزنم»
بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ
تنها نگاه توست که در قاب میزنم
اشکاتو کی می شمره وقتی که، دستای من از گونه هات دوره
رفتن همیشه اختیاری نیست..آدم یه جاهایی رو مجبوره
فکر کن همیشه مال من باشی، دنیا مگه از این زیباترم می شه
تو خیلی چیزهارو نمی فهمی، من خیلی حرفارو سرم می شه
امروز اگه از من جدا باشی، دلواپس فردای تو نیستم
دنیات شبیه روزگارم نیست، من مرد رویاهای تو نیستم
می رم با این که عاشقت هستم، با این که چشمای تری دارم
ای کاش بفهمی که برای تو، آرزو های بهتری دارم
خندت تو خونه م جا نمی گیره، سهم تو خورشیده نه خاموشی
من عاشقانه می گذرم از تو، گاهی چه دلچسبه فراموشی
باورکن این روزا به غیر ازمن، چیزی تو رویاهات اضافی نیست
باید با قرصام مهربون تر شم، بعد از تو روزی دوتا کافی نیست!
ما قول دادیم مال هم باشیم، ما قول دادیم اینو می دونم
با گریه می گیم مرده و قولش، نامردم و قولم رو می شکونم
مثل فرشته ها شدی امشب، تو این لباس روشن توری
با گریه گم می شم تو مهمونا، دیدی یه جاهایی رو مجبوری…
از چشم های تشنه ی انسان طلوع کن
رب الکریم حضرتِ باران طلوع کن
اینجا زمان کفاف رهایی نمی دهد
امشب بتاز ، دست بنجبان طلوع کن
بردند خوشه را منقارهای فاجعه
در دینِ نان و مذهبِ دندان طلوع کن
خورشیدِ باغ،دختر سیبم خراب شد
در جیب های چشم چرانان طلوع کن
دستی رسان که خیلِ خوارج رسیده اند
در آسمان پاره ی قرآن طلوع کن
ابری رسان که حاصل کِشتم به باد رفت
سبز از گلوی خشک بیابان طلوع کن
تقویم های یخ زده محتاج آتشند
بعداز چهار فصل، زمستان طلوع کن
از هر طرف جهان به قفس ختم می شود
در چهارچوب بسته ی زندان، طلوع کن
وقتش رسید موسم پایان شعر شد
بعد از طلوع نقطه ی پایان، شروع کن
اثری نمانده از من، به جز این دو دست خالی
نه ترانه ای نه شعری نه تبسمی نه حالی
تو کجای قصه هایی که ندارمت نشانی
ز کرم عنایتی کن بگذر از این حوالی
به چه خوش کنم دلم را؟ به توهم و خیالات؟
نه به دیدنت امیدی نه به بودنت وصالی
شب و روز در عبورند و فقط خدای داند
که چقدر خسته ام من ز گذشت این توالی
اگر آه بود و حسرت تو ببخش نازنینم
همه چیز بی تو سخت و همه چیز با تو عالی