ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دختر فالوده موی شهر شیرازی که چه؟
بستنی لب، طالب لیسیدن و گازی که چه؟
مشتری هایت فراوان و سرت خیلی شلوغ
پسته چشم و روسری وانیلی و نازی که چه؟
اخم و تخمت آبلیمو، خنده هایت چون شکر
باز معجونی ملس از این دو می سازی که چه؟
ادعایت می شود شاخه نبات حافظی
هی تفال می زنی و کاشف رازی که چه؟
قند خون شهر را خیر سرت بالا نبر
این همه شیرین زبان هستی و طنازی که چه؟
چون که دستم هست خالی بی محلی می کنی
رویگردان از منی و غرق آوازی که چه؟
بیشتر چون می شوم پاپیچ با من بودنت
طعنه بارم می کنی دستم می اندازی که چه؟
پیش من خود را نگیر و آن یخت را باز کن
سردمهری، گیرم اصلن اهل قفقازی، که چه؟
گرچه هستم یک پیاده، عاقبت کیش منی
شاهی و عارت می آید عشق سربازی که چه؟
بعد از این مال خودم شو، شعرهایم مال تو
"نه" نگو و حلقه را بردار، لجبازی که چه؟
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو می سوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزل های دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری که میآید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر دیگی که میجوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که میجوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمیگنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمیگنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست این دل بیدار به زیر دامنش میدار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمهای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
شعله زد عشق و من از نو
نو شدم
پر شدم از عشق تو
مملو شدم
شوق شیدایی مرا از من گرفت
من به خود برگشتم از تو
تو شدم
آه ، با تو من چه رعنا می شوم
آه ، از تو من چه زیبا می شوم
عطر لبخنده خدا می گیرم و
شکل آواز پری ها می شوم
با تو من هم جامه ی شب می شوم
هم طپش با گرگره تب می شوم
با تو من هم بستره گلبرگ ها
از شکفتن ها لبالب می شوم
شعله زد عشق و من از نو
نو شدم
پر شدم از عشق تو
مملو شدم
شوق شیدایی مرا از من گرفت
من به خود برگشتم از تو
تو شدم
آه ، با تو من چه رعنا می شوم
آه ، از تو من چه زیبا می شوم
عطر لبخنده خدا می گیرم و
شکل آواز پری ها می شوم
آه ، هستی جز تمنای تو نیست
آه ، لذت جز تماشای تو نیست
یک نفس دور از تو باشم ، مرده ام
زندگی جز مرگ در پای تو نیست
شعله زد عشق و من از نو ،
نو شدم
پر شدم از عشق تو
مملو شدم
شوق شیدایی مرا از من گرفت
من به خود برگشتم از تو
تو شدم
آه ، با تو من چه رعنا می شوم
آه ، از تو من چه زیبا می شوم
عطر لبخنده خدا می گیرم و
شکل آواز پری ها می شوم
می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد
روزی که پشتم مثل پشت کوه خم باشد
با تو شبی از حسرت امروز خواهم گفت
وقتی که حرفم محض پیری محترم باشد
می گویم از روزی که خوردم حرفهایم را
ترجیح میدادم که نانم در قلم باشد
روزی که گریان از خیابان آمدی گفتی
نفرین به شهری که سگی در هر قدم باشد
یادت می آرم گفتی امید بهاری نیست
وقتی زمستان و زمستان پشت هم باشد
آن روز وقتی سروهای سبز را دیدیم
شکرخدا شب رفته باید صبحدم باشد
چای از دهان افتاد ول کن شاید آن فرصت
روزی برای کودکانت مغتنم باشد
می خواستم از بوسه بنویسم هراسیدم
توی کتابم بیتی از این شعر کم باشد
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است
هر زمان یادت میفتم مثل قبرستانم و....
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است
ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت، نه؛ به من برخورده است
غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است
تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است
آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است
ذهن را درگیر با عشقی مجازی کرد و رفت
با دل آشفته ی من، خوب بازی کرد و رفت
با صدای ناز و با چشمان دریایی خود
با نقابی دلنشین، اوصحنه سازی کرد و رفت
من هم آوای نگاهش می پریدم در پی اش
چون قناری در نگاهم لانه سازی کرد و رفت
می سرودم در غزل از چشم زیبایش ولی
با سه تار گیسوانش تک نوازی کرد و رفت
او غزالی خوش خَرام و من به دنبالش غزل
هم ردیف این غزل شد، یکّه تازی کرد و رفت
من چو شعری تب گرفته از تبش تب کرده ام
در خیال شاعری شاعر نوازی کرد و رفت