ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلتنگ مثل لحظهی دیدار میروم
بیزارم از زمانه و بیزار میروم
پر میکنم ز خاطرهات کولهبار را
حالا
که از کنار تو انگار میروم
در خاطرم نشستهای و خوش نشستهای
اما
من از خیالِ تو هر بار میروم
بستی تمامِ پنجرهها را یکی یکی
باشد
مرا به حادثه بسپار میروم
باشد مرا رها کن و انکار کن مرا
انکار
کن مرا که به انکار میروم
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
پس
با دلِ شکسته به بازار میروم
تقدیم میکنم به تو این شعرِ تازه را
آن
را به یادگار نگهدار، میروم
رونق عهد شبابست دگر بستان را
می رسد مژده ی گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مُغبچه باده فروش
خاکروبِ در میخانه کنم مژگان را
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون بدر و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکُشد مهمان را
هر که را خوابگه آخر به دو مشتی خاکست
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
ماه کنعانی من مسند مصر آنِ تو شد
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی
گره از کار فروبستهی ما بگشایی
نظری کن که به جان آمدم از دلتنگی
گذری کن که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که بیایم چو به جان آیی تو
من به جان آمدم اینک تو چرا مینایی
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب
به که بینم که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید
جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید
وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی از لب بدهم کام عراقی روزی
وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی
کنارِ پنجره بوی بهار میآید
بهار با دلِ عاشق کنار میآید
"چمن حکایتِ اردیبهشت میگوید"
شمیمِ نرگس و آوای سار میآید
برای باغ و چمن نه، برای این دلِ تنگ
بهار با دو سه تا گل به بار میآید
به موجهای فروخفته مژده خواهم داد
که ماه بر سرِ قول و قرار میآید
نسیمِ "جامه دران" میرسد ز هر طرفی
صلای عشق و صدای "سه تار" میآید
تفالی زدم و حافظ عزیزم گفت :
"زهی خجسته زمانی که یار میآید"
جویا معروفی - اسفند 90
اقیانوسی از انگور / انتشارات فصل پنجم
سالی
نوروز
بیچلچله بیبنفشه میآید،
جنبش سرد برگ نارنج بر آب
بی گردش مُرغانهی رنگین بر آینه
سالی
نوروز
بیگندم سبز و سفره میآید،
بیپیغام خموش ماهی از تُنگ بلور
بیرقص عفیف شعله در مردنگی.
سالی
نوروز
همراه به درکوبی مردانی
سنگینی بار سالهاشان بر دوش
تا لالهی سوخته به یاد آرد باز
نام ممنوعاش را
وتاقچه گناه
دیگربار
با احساس کتابهای ممنوع
تقدیس شود
در معبر قتل عام
شمعهای خاطره افروخته خواهد شد
دروازههای بسته
به ناگاه
فراز خواهدشد
دستان اشتیاق از دریچه ها دراز خواهد شد
لبان فراموشی به خنده باز خواهدشد
وبهار
درمعبری از غریو
تاشهر
خسته
پیش باز خواهدشد
سالی
آری
بی گاهان
نوروز
چنین آغاز خواهدشد...
بهمن 1356
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاکِ وطن نیست
آن دختـــــــــــرِ چشم آبیِ گیسوی طلایی
طنازِ سیه چشــــــــــم، چو معشوقۀ من نیست
آن کشور نو، آن وطــــنِ دانش و صنعت
هرگز به دل انگیــــــــــزیِ ایرانِ کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کَلگَری و نیس و پِکَن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عَدَن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی خُتَن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که رَوَم، هیچ کجا خانۀ من نیست
آوارگی وخانه بِدوشی چه بلایی ست
دردی است که هَمتاش در این دیرِ کهن نیست!