ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچکسی نیست که در بیشه عشق
قهرمانان را بیدار کند
با لعنت تو طاقت شب سر نمی رود
ساعت از اینکه هست عقب تر نمی رود
نفرین نکن به خانه که اوج صدای تو
از سقف این اتاق فراتر نمی رود
حتی اگر صدای تو از عرش بگذرد
دیوار از مقابل ما در نمی رود
ننگ غریبه می رود از جان ما ولی
گویا بدون داغ برادر نمی رود
بیچاره من که تیغ به جان می خرم ولی
دست و دلم به دسته ی خنجر نمی رود
شاعر ببخش اگر غزلت را ترانه کشت
دور از غزل ترانه ترا شاعرانه کشت
تنها سکوت کردى و غم را قلم زدى
خود را قدم زدى و ترا بهت خانه کشت
پیش از نگاه گنگ خیابان به عابران
شب پرسه هاى کوچه ترا عاشقانه کشت
هم جان خنده را غم آن روزها گرفت
هم بغض را تب نرسیدن به شانه کشت
من با ترانه از تو و عشق تو سوختم
از تو , تویى که اینهمه را بى بهانه کشت
فهمیده ام براى رفیقان نیمه راه
خود را نباید اینهمه در این زمانه کشت
با واژه ها دوباره به من زندگى ببخش
با من نمانده هیچ به غیر از توان کشت
با رفتنت بهانهی یک داستان شدی
حالا که میروی چقَدَر مهربان شدی
حالا که میروی به چه دلخوش کنم عزیز ؟
اینجا بمان که با نفسم توامان شدی
"هرگز نبوده قلبِ من اینگونه گرم و سرخ"
زیرا تو در تمامِ صفتها جوان شدی
یادش بخیر سبزی و باغی که داشتیم
با رفتنت بهانهی فصلِ خزان شدی
"دستم نمیرسد که در آغوش گیرمت"
ای ماهِ من ! ستارهی هفت آسمان شدی
حالا که میروی به خدا میسپارمت
حالا که میروی به خدا مهربان شدی ...
از مجموعه اشعار: اقیانوسی از انگور
چو برکندم دل از دیدار دلبر
نهادم مهر خرسندی بدل بر
تو گویی داغ سوزان بر نهادم
بدل، کز دل بدیده در زد آذر
شرر دیدم که بر رویم همی جست
ز مژگان همچو سوزان سونش زر
مرا دید آن نگارین چشم گریان
جگر بریان، پر از خون عارض و بر
بچشم اندر شرار آتش عشق
بچنگ اندر عنانِ خنگ رهبر
یا محمد ای خرد پابست تو
ای چراغ مهر و مه در دست تو
هر زمان گلواژه هایت تازه تر
بلکه از هستی بلند آوازه تر
ختم شد بر قامتت پیغمبری
این ترا باشد دلیل برتری
ندانی که ایران نشست منست
جهان سر به سر زیر دست منست
هنر نزد ایرانیان است و بـــس
ندادند شـیر ژیان را بکــس
همه یکدلانند یـزدان شناس
بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس
دریغ است ایـران که ویـران شــود
کنام پلنگان و شیران شــود
چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد
در این بوم و بر زنده یک تن مباد
همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم
جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم
همه سربسر تن به کشتن دهیم
بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم
چنین گفت موبد که مرد بنام
بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام
اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار
چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار