ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
همین که نعش درختی به باغ می افتد
بهانه باز به دست اجاق می اقتد
حکایت من و دنیا یتان حکایت آن
پرنده ایست که به باتلاق می افتد
عجب عدالت تلخی که شادمانی ها
فقط برای شما اتفاق می افتد
تمام سهم من از روشنی همان نوریست
که از چراغ شما در اتاق می افتد
به زور جاذبه سیب از درخت چیده زمین
چه میوه ای ز سر اشتیاق می افتد
همیشه همره هابیل بوده قابیلی
میان ما و شما کی فراق می افتد؟
آیا ما سزاوار بودیم
تمام خیابان را در باران برویم،
و در انتهای خیابان
کسی در انتظار ما نباشد...؟
یارب، غم بی رحمی جانان به که گویم؟
جانم غم او سوخت، غم جان به که گویم؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان به که گویم؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم؟ حال پریشان به که گویم؟
گویند طبیبان که: بگو درد خود، اما
دردی که گذشت ست ز درمان به که گویم؟
دردی، که مرا ساخته رسوا، همه دانند
داغی، که مرا ساخته پنهان، به که گویم؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن به که گویم؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم، افسانه هجران به که گویم؟
دور طرب، افسوس! که بگذشت، هلالی
دور دگر آمد، غم دوران به که گویم؟
صبح یعنی پرواز !
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها
تاریک است ؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است...
گر درختی از خزان بی برگ شد
یا کرخت از سورت سرمای سخت
هست امیدی که ابر فرودین
برگ ها رویاندش از فر بخت
بر درخت زنده بی برگی چه غم
وای بر احوال برگ بی درخت...
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل
و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا
ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو
همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی
کنم ار سایه به من برفکنی
بنده
وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور
جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد
راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا
بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست
بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی
از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو
بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان
بیند و گوید که تو سرو چمنی
من
بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب
الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان
درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا
چرب زبانی کن و شیرین سخنی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
» غزلیات