ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است
تمام
ترسم از این آبروی لعنتی است
شبی
می آیم و دل می زنم به دریاها
و
این بزرگترین آرزوی لعنتی است
زمین
چه می شود... آه ای خدای جادوگر!
بگو
چه در پی این کهنه گوی لعنتی است
زمان
به صلح و صفا ختم می شود، هرچند
زمین
پر از بشر تندخوی لعنتی است
چگونه
سنگ شوم تا مرا تَرَک نزنند
که
هرچه سنگ در این سمت و سوی لعنتی است...
چگونه
سنگ شوم وقتی عاشقم... وقتی
همیشه
در دل من های و هوی لعنتی است
به
خود می آیم از آهنگ های تند نوار
که
باز حاکی از «I love you» لعنتی است
بس
است! شعر مرا ناتمام بگذارید
زمان،
زمانه ی این آبروی لعنتی است
بیتو اندیشیدهام کمتر به خیلی چیزها
میشوم بیاعتنا دیگر به خیلی چیزها
تا چه پیش آید برای من! نمیدانم هنوز...
دوری از تو میشود منجر به خیلی چیزها
غیرمعمولیست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی میشود ـ مادر به خیلی چیزها
نامههایت، عکسهایت، خاطرات کهنهات
میزنند اینجا به روحم ضربه، خیلی چیزها
هیچ حرفی نیست، دارم کمکم عادت میکنم
من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها
میروم هرچند بعد از تو برایم هیچچیز
بعدِ من اما تو راحتتر به خیلی چیزها...
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم، هرچه آه، انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم، کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب بُر نم دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود
با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود
من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود
راستی چندیست می خواهم بگویم بی شمار
دوستت دارم، ولی هر بار یادم می رود
مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشت شب های تلخ و تار یادم می رود
شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود
من پر از شور غزل های تو ام اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟!
من خستهام،
تو خستهای آیا شبیه من؟
یک
شاعر شکستهی تنها شبیه من
حتی خودم شنیدهام از این کلاغها
در شهر یک نفر شده پیدا شبیه من
امروز دل نبند به مردم که میشود
اینگونه روزگار تو ـ فردا ـ شبیه من
ای همقفس بخوان که زِ سوز تو روشن است
خواهی گذشت روزی از اینجا شبیه من
از لحن شعرهای تو معلوم میشود
مانند مردم است دلت یا شبیه من
من زندهام به شایعهها اعتنا نکن
در شهر کشتهاند کسی را شبیه من