ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گفتمش نقاش را نقشی بکش از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید
گفتمش چون میکشی تصویر مردان خدا؟
تک درختی در بیابان یکه و تنها کشید
گفتمش نامردمان این زمان را نقش کن
عکس یک خنجر ز پشت سر پی مولا کشید
گفتمش راهی بکش کان ره رساند مقصدم
راه عشق و عاشقی و هستی و نجوا کشید
گفتمش تصویری از لیلی و مجنون را بکش
عکس حیدر در کنار حضرت زهرا کشید
گفتمش بر روی کاغذ عشق را تصویر کن
در بیابان بلا تصویر یک سقا کشید
گفتمش از غربت و مظلومی و محنت بکش
فکر کرد و چهار قبر خاکی از طه کشید
گفتمش سختی و درد و آه گشته حاصلم
گریه کرد آهی کشید و زینب کبری کشید
گفتمش درد دلم را با که گویم ای رفیق
عکس مهدی را کشید و به چه بس زیبا کشید
گفتمش ترسیم کن تصویری از روی حسین
گفت این یک را بباید خالق یکتا کشید...
من از روئیدن خار بر سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد از این بالا نشینی ها
من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم
که کس ،ناکس نمی گردد از این افتان و خیزان ها
*
آهن و فولاد هر دو از یک کوره می آیند برون
آن یک شمشیر بران وان دگر نعل خر است .
شست و شاهد هر دو دعوی بزرگی می کنند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است .
کره اسب از نجابت در تعاقب می رود
کره خر از خریت پیشاپیش مادر است .
کاکل از بالا نشینی رتبه ای پیدا نکرد
زلف از افتادگی همسان مشک و عنبر است .
نا کسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا خس نشیند قعر دریا گوهر است .
دود گر بالا رود کسر شان شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
من از روییدن خار بر سر دیوار فهمیدم
که نا کس!کس نمیگردد از این بالا نشینی ها
عاقلی دیوانه ای را داد پند
کر چه بر خود می پسندی این گزند؟
می زنند اوباش کویت سنگ ها
می دوانندت ز پی فرسنگ ها
کودکان پیراهنت را می درند
رهروان کفش و کلاهت می برند
یاوه می گویی چو می گویی سخن
کینه می جویی چو می بندی دهن
گر بخندی ور به گریی زار زار
بر تو می خندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی خاک خوردی ای عجب!
آب دادیمت فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی چون دواب
خوابگاه اندر سر ره ساختی
بستر آوردند دور انداختی
بر گرفتی زآدمی چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش طفلان بر سرت گِل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت به چشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی از آتش کف دست تو خست
سوختی آتش نیفکندی زدست
چون تو کس نا خورده می مستی نکرد
خوی با بد بختی و پستی نکرد
مست را مستی اگر یک ره بُود
مستی تو هر گه و بی گه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود با یکی زایشان بگوی
گفت من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوه پروردگار
دیده ، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی ای فلان
لیک من عاقل ترم از عاقلان
گر که هر عاقل چو من دیوانه بود
در جهان بس عاقل و فرزانه بود
عارفان کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه می بینی؟ به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می بینی به غیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گِل است از نور نیست
گر گِلم ریزند بر سر دور نیست
گنج ها بردم که ناید در حساب
ذرّه ها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق در من شرار افروخته است
من چه می دانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش به خاکستر نشاند
گو بیافشان هر که خاکستر فشاند
تو ، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد؟ چون؟
از طبیبم گر چه می دادی نشان
من نمی بینم طبیبی در جهان
من چه دانم آن طبیب اندر کجاست
می شنا سم یک طبیب آن هم خداست...
از چهره افروخته گل را مشکن
افروخته رخ مرو تودگر به چمن
گل را تو دگر مکن خجل ای مه من
مشکن به چمن ای مه من قدر سخن
تقدیم میکنم به همه...
باشد که زندگی رو خیلی سخت نگیریم!
ساده که میشوی
همه چیز خوب میشود
خودت
غمت
مشکلت
غصهات
هوای شهرت
آدمهای اطرافت
حتی دشمنت
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل، چند ایربگ دارد
مهم نیست
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه
کدام حوالیاند
رستوران چینیها
گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند...
بازآهنگ گامهای غروب
نرم نرمک ز راه میاید
باز ان تک ستاره از ره دور
به سر راه ماه می اید
دشت تب دارد از نگاه غروب
نرم نرمک به حال می اید
ماه از لابه لای جنگل سبز
سر در اغوش کوه می ساید
پشت خورشید می خمد کمکم
ماه اهسته میرسد از راه
اسمان باز رنگ میگیرد
از نگاه پر از کرشمه ماه
ای که افسانه غروب منی
دل من از غم تو میمیرد
دل تو بر غروب میخندد
دل من در غروب می گیرد
قصه ی غصه های من این است
که گرفتارم ونمی دانی
ای امید دل شکسته من
دوستت دارم ونمی دانی
من چه میدانم از،حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!خسته ام درک کنید.
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!