ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بچه ها گوش کنین
قصه بگویم براتون،
قصه یه پسری،
پسری که بردنش به سربازی
یادمه روز ده آبان بود،
سال یک هزار و سی صد و ... بود
روز اولی که رفت به سربازی،
خیلی خوش بود همه اش می خندید
قکر می کرد سربازیم خونه خاله س،
که آدم هرچی بخواد براش فراهم بکنن!
خلاصه باعده ای ازرفقا بردنش به زاهدان،
چی بگم تو زاهدان دو هفته بود،
دو هفته که زود گذشت مثل ابرهای بهار
ولیکن اونچه که مونده همه اش خاطره است،
همه اش یاد صفای بچه هاس
که روزا بیشتر وقتش پیش اونها خوش می گذشت!
شبا هم تو خواب به فکر فردا بود،
اما دیری نکشید، همه اون خوشی ها ،
تموم قصه ها پایون گرفت!
بچه ها تقسیم شدن،
نیمی از اون ها همون جا موندگار شدند و بس
و...
پسره رو با عده ای به شهر سنندج بردن،
دیگه اینجا یه محیط تازه بود،
مردمش کرد و هوایش سرد بود،
ولیکن هرچه که بود
پادگان پر از صفا و عشق بود،
خلاصه درد سرتون نمی دم،
روز و شب خوش می گذروند!
بعضی روزا به هوای رفقا و فامیلا،
یه کم آزرده می شد
دلشو غم می گرفت!
رخشو اشک می پوشوند!
نمی دونم... دیگه از کجا بگم؟
روزای پائیز گذشت،
زمستونم رفتشو پایون گرفت ،
اون روزای سرد وسخت و جانگزا،
سال نو فرا رسید،
روز رقص گل و پروانه رسید
همه برفا آب شدن،
جاشونو سبزه گرفت،
ولی باز دست جفای روزگار،
سر بی وفائی داشت
می دونی؟...
دوباره روز جدائی رسیدش!
اون روز سرد و پر از درد و بلا!
آخه دیگه نمی شد جدا بشن!
دلاشون از مهر وصفای همدیگه لبریز بود،
روزی که... تلخ بودش چو زهر مار رسید!
روز تقسیم رو می گم،
روزی که بنا شدش از همدیگه جدا بشن
روزی که... دل ها همه داش می طپید
روزی که چشما همه گریون بود!...
هر کدوم یه گوشه ای پرتاب شدن...
یکی شرق و یکی غرب و یکی نزدیک یکی دور...
خلاصه...
دست تقدیرو پراز رنج و جفای روزگار!
اونو انداخت طرف مرز عراق!
تو یه شهر کوچیک و تبعیدگاه!
جائی که تمدن و عشق و صفاش،
بوی گند آب می داد...!
شهر... رو می گم،
شهری که اون پسره الان اونجاس...
جائی که... تا آخرین روز سربازی،
باید اونجا بمونه...
باید از دنیای پر شورو صفای امروزه،
دور بمونه...!