ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟
با تو ام ! با تو ! خدا را ! بزنم یا نزنم ؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که، دوست
چه کنم ؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم ؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم ؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم ؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم ؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم ؟
دست بر دست همه عمر در این تردیدم
بزنم یا نزنم ؟ ها ؟ بزنم یا نزنم ؟
نشسته بود آن دختر دلفروز
براه و رودکی میرفت یک روز
اگر بیتی چو آبِ زر بگفتی
بسی دختر از آن بهتر بگفتی
بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد
ز لطف طبع آن دلداده دمساز
تعجب ماند آنجا رودکی باز
**********
خبر دهند که بارید بر سر ایّوب
ز آسمان، ملخان و سرِ همه زرّین
اگر ببارد زرین ملخ بر او از صبر
سزد که بارد بر من یکی مگس رویین
**********
مرا بعشق همی متهم کنی به حیل
چه حجت آری پیش خدای عزوجل
به عشقت اندر عاصی همی نیارم شد
بذنبم اندر طاغی همی شوی بمثل
نعیم بی تو نخواهم جحیم با تو رواست
که بی تو شکّر زهر است و با تو زهر عسل
بروی نیکو تکیه مکن که تا یکچند
به سنبل اندر پنهان کنند نجم زحل
هرآینه نه دروغ است آنچه گفت حکیم
فمن تکبر یوماً فبعد عز ذل
**********
دعوت من بر تو آن شد کایزدت عاشق کناد
بر یکی سنگیندل نامهربان چون خویشتن
تا بدانی درد عشق و داغ هجر و غم کشی
چون بهجر اندر بپیچی پس بدانی قدر من
**********
ز بس گل که در باغ مأوی گرفت
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
صبا نافهٔ مشک تبت نداشت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
به میماند اندر عقیقین قدح
سرشکی که در لاله مأوی گرفت
قدح گیر چندی و دنیی مگیر
که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت
سر نرگس تازه از زرّ و سیم
نشان سر تاج کسری گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
بنفشه مگر دین ترسی گرفت
**********
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق را خواهی که تا پایان بری
بس بباید ساخت با هر ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت تر گردد کمند
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت
بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم
افکند و کُشت و عزّت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او
هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
ساقی بیار باده و با محتسب بگو
انکار ما مکن که چنین جام جم نداشت
هر راهرو که ره به حریم درش نبرد
مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت
حافظ ببر تو گوی فصاحت که مدّعی
هیچش هنر نبود و خبر نیز هم نداشت
زمانه قرعه ی نو میزند به نام شما
خوشا شما که جهان میرود به کام شما
در این هوا چه نفسها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینه ی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما
فروغ گوهری از گنج خانه ی شب ماست
چراغ صبح که برمیدمد ز بام شما
ز صدق آینه کردار صبحخیزان بود
که نقش طلعت خورشید یافت شام شما
زمان به دست شما میدهد زمام مراد
از آنکه هست به دست خرد زمام شما
همای اوج سعادت که میگریخت ز خاک
شد از امان زمین دانهچین دام شما
به زیر ران طلب زین کنید اسب مراد
که چون سمند زمین، شد ستاره رام شما
به شعر «سایه» در آن بزمگاه آزادی
طرب کنید که پر نوش باد جام شما
این شعر دربارۀ موج علاقۀ عمومی به مدرک دکتری است.
خاک ایران یکسر از دکتر پر است
هر که دکتر نیست نانش آجر است
ملک ایران سرزمین دکتران
این قدر دکتر نباشد در جهان
دلا دلبر نمی داند که عشقش آتشی افروخت
کزو دامان تنهایی به صد شعله ی وصلش سوخت
من و هستی،من و مستی، من و دریای شورمستی
در این وادی سرمستی، فروغی نو بهم آمیخت...
گل لبخند به لبم بوسه مستانه زند
سرو سرخم شده از قهقهه ام می لرزد
چه صبوح طرب انگیز و چه نوائی سرمد
بر سر بزم وصال تو مهیا باشد!...