ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما
ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغها
ای بادهای خوش نفس عشاق را فریادرس
ای پاکتر از جان و جا آخر کجا بودی کجا
ای فتنه روم و حبش حیران شدم کاین بوی خوش
پیراهن یوسف بود یا خود روان مصطفی
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی
بر سینهها سیناستی بر جانهایی جان فزا
ای قیل و ای قال تو خوش و ای جمله اشکال تو خوش
ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را
مولوی » دیوان شمس » غزلیات
درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین
بی تو بودن، درد دارد، می زند من را زمین
می زند بی تو مرا، این خاطراتت روز و شب
درد پیگیرمن است، صعب العلاج یعنی همین
************
نه کسی
منتظر است،
عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم
بگذار بگیریم من و بگذار بگریم
بگذار که چون مرغ گرفتار بنالم
بگذار که چون کودک بیمار بگریم
می خوردن من بهر طرب نیست خدا را
حالی است که بی طعنه اغیار بگریم
تنها نه بحال خود از این مستی هر شب
بر حالت این مردم هشیار بگریم
برهر که در این دام مصیبت شده پابند
بر شاه و گدا، پیر وجوان ، زار بگریم
بر لاله نو سر زده از دامن هامون
بر غنچه نشکفته گلزار بگریم
زین عهد و وفائی که جهان راست هر آن کو
بگذاشته لب بر لب دلدار بگریم
این کاسه سر ها همه خاک است بفردا
بگذار که با زمزمه تار بگریم
جا دارد اگر تابصف حشر عمادا
پبوسته از این بخت نگون ساز بگریم
ای خوشا خاطر ز نور علم مشحون داشتن
تیرگی ها را ازین اقلیم بیرون داشتن
همچو موسی بودن از نور تجلی تابناک
گفتگوها با خدا در کوه و هامون داشتن
پاک کردن خویش را ز آلودگی های زمین
خانه چون خورشید در اقطار گردون داشتن
عقل را بازارگان کردن ببازار وجود
نفس را بردن برین بازار و مغبون داشتن
بی حضور کیمیا، از هر مسی زر ساختن
بی وجود گوهر و زر، گنج قارون داشتن
گشتن اندر کان معنی گوهری عالم فروز
هر زمانی پرتو و تابی دگرگون داشتن
عقل و علم و هوش را با یکدیگر آمیختن
جان و دل را زنده زین جانبخش معجون داشتن
چون نهالی تازه، در پاداش رنج باغبان
شاخههای خرد خویش از بار، وارون داشتن
هر کجا دیوست، آنجا نور یزدانی شدن
هر کجا مار است، آنجا حکم افسون داشتن
نوبهار آمد و از سبزه زمین زیبا شد
بوستان بار دگر دلکش و روح افزا شد
سبزه رویید و چمن سبز شد و غنچه شکفت
باغ یک پارچه آتشکده از گل ها شد
بوی گل آورد از طرف چمن باد بهار
موسم گردش دشت و دمن و صحرا شد
ای عجب گر دل بگرفته من وا نشود
اندر این فصل که از باد صبا گل وا شد
وقت آن است که خاطر شود آزاد زغم
باید از شادی گل شاد شد و شیدا شد
مرغ دل در قفس سینه نگیرد آرام
تا غزل خوان به چمن بابل خوش آوا شد
ژاله صبحدم از چشم تر ابر چکید
گشت همخانه گل، گوهر بی همتا شد
شب آشیان زده،چکاوک شکسته پر
رسیده ام به ناکجا،مرا به خانه ام ببر
کسی به یاد عشق نیست،کسی به فکر ما شدن
از آن تبار خود شکن،تو مانده و بغض من
از این چراغ مردگی،از این بر آب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر ، شهر یار نیست
مرا به خانه ام ببر ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره می زند که شب ، ترانه ساز نیست
مرا به خانه ام ببر که عشق در میانه نیست
مرا به خانه ام ببر اگر چه خانه ، خانه نیست
از این چراغ مردگی از این بر اب سوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست
مرا به خانه ام ببر که شهر ، شهر یار نیست
مپرس از تو چرا دل بریدم از اول
به دست های تو کم بود امیدم از اول
تو تاب گریه نداری؛ زمین نمی خوردم
به این نتیجه اگر می رسیدم از اول
دهان به خواهش بیهوده وا نمی کردم
اگر جواب تو را می شنیدم از اول
اگر از آخر قصه کسی خبر می داد
بخاطر تو عقب می کشیدم از اول
به چیدن پر و بالم چه احتیاجی بود
من از قفس به قفس می پریدم از اول
از آن دو قفل شکسته حلالیت بطلب
نمی گشود دری را کلیدم از اول
به چشم های خودت هم بگو "فراق بخیر"
اگر چه خیری از آن ها ندیدم از اول...