ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تا مشعل جان در ره جانانه نهادیم
خورشید جنون در دل ویرانه نهادیم
شد شعلهور از سینه ی افروخته ی شمع
داغی که به خاکستر پروانه نهادیم
از پنجره ی مشرقی چشم تو خواندیم
افسون نگاه تو و افسانه نهادیم
مست از سر پیمان تو سر بر سر دستیم
دل در گرو گردش پیمانه نهادیم
از رنج گران شانه سبکبار شد ای دوست
تا بار غم عشق تو بر شانه نهادیم
آیینهای از آه جگر سوختگان ست
سرگشته غباری که درین خانه نهادیم
گر به خون دل میسر آب ونانی شد مرا
در مقام صبر این هم امتحانی شد مرا
عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
صبر را نازم شه صاحبقرانی شد مرا
طوطی و آینه دیدی ، شاعر وعزلت ببین
سایه دیوار حیرت همزبانی شد مرا
هر زمان ثابت شدم در سیر این صحرای کور
ریگ غلطانی درای کاروانی شد مرا
تا گلی از روزن طاق قفس بویم ز باغ
پله پله رنج ومحنت نردبانی شد مرا
در صف این گله بودم از تواضع بره ای
هر که در دست آمدش چوبی شبانی شد مرا
ای که می جویی مکان وحال و روزم را بناز
کوچه هر خانه بر دوشی نشانی شد مرا
روزگارا من حریفم هرچه پاپیچم شوی
غیرت از قید وارستن توانی شد مرا
من به آب آبرو سبزم ، به باران گو مبار
هر سرای دوستانم ، بوستانی شد مرا
ای که خود غرق سلاح جوری و ما بی سلاح
هر دعای نیمه شب تیر وکمانی شد مرا
در من از خورشید سوزان قیامت باک نیست
بال عنقای کرامت سایبانی شد مرا
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
نگو که یــاد تــو با گریــه پـاک خواهد شد ،
که قلب من به هوای تو خاک خواهد شد
تمـام مـردم اگـر از تـو روی گــردانند ،
کسی برای تو این جا ، هلاک خواهد شد
اگر بهای تو مرگ است ، جان که چیزی نیست
اشاره کن به تنم ، سینه چاک خواهد شد
بخند و جلــوه گری کن ، که رنگ لب هایت ،
برای باده فروشان ملاک خـــواهد شـد
به جز دلـم که به دستت سپرده ام ، تنها
"زمان" گواهی این عشق پاک خواهد شد
بگــو بمیرم اگر انتــظار ، بیــهوده سـت
که بی تو زندگی ام ، هولناک خواهد شد...
غم خوار من به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق، ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشد
سخت است پیغمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد
آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سر در گمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد
پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال
یک شب ترا ز مرمر شعر آفریده ام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریده ام
بر قامتت که وسوسه ی شستشو در اوست
پاشیده ام شراب کف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ایمنی دهم
دزدیده ام ز چشم حسودان ، نگاه را
تا پیچ و تاب قد ترا دلنشین کنم
دست از سر نیاز بهر سو گشوده ام
از هر زنی ، تراش تنی وام کرده ام
از هر قدی ‚ کرشمه ی رقصی ربوده ام
اما تو چون بتی که به بت ساز ننگرد
در پیش پای خویش به خاکم فکنده ای
مست از می غروری و دور از غم منی
گویی دل از کسی که ترا ساخت ، کنده ای
هشدار ! زانکه در پس این پرده ی نیاز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند
ببینند سایه ها که تورا هم شکسته ام