ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ای ساربان آهسته ران آرام جان گم کرده ام
آخر شده ماه حسین من میزبان گم کرده ام
در میکده بودم ولی بیرون شدم چون غافلین
ای وای ازین بی حاصلی عمر جوان گم کرده ام
پایان رسد شام سیه آید حبیب من ز ره
اما خدا حالم ببین من مهربان گم کرده ام
ای وای ازین غوغای دل از دلبرم هستم خجل
وقت سفر ماندم به گل من کاروان گم کرده ام
نعمت فراوان دادی ام منت به سر بنهادی ام
اما ببین نامردی ام صاحب زمان گم کرده ام
من عبد کوی عشقم و من شاه را گم کرده ام
آقا تو را گم کرده ام مولا تو را گم کرده ام
بنوشتم این نامه چنین با خون دل ای مه جبین
اما ببین بخت مرا نامه رسان گم کرده ام
فرا رسیدن ماه محرم تسلیت و تعزیت باد...
امشب تو باز چشم و چراغ که بوده ای؟
جانم بسوخت، مرهم داغ که بوده ای؟
ای باغ نو شکفته کجا رفته ای چو ابر؟
ای سرو نو رسیده به باغ که بوده ای؟
من چون چراغ چشم به راه تو داشتم
ای نور هر دو دیده چراغ که بوده ای؟
دارم هزار تفرقه در گوشه فراق
کز فارغان بزم فراغ که بوده ای؟
ای گل که جان ز بوی خوشت تازه می شود،
مردم ز رشک، عطر دماغ که بوده ای؟
باز این غبار چیست، هلالی، به روی تو؟
در کوی مهوشان به سراغ که بوده ای؟
این سمت یا آنسو
فرقی نمیکند!
انسان
به سایهی درخت عادت میکند
به آتش نه.
اما آنقدرها هم که گمان میکنی بد نیست!
بد نیست گاهی هم جیبهایت پاره باشد؛
پلههای آسمانخراشها را فراموش کنی،
بنشینی کنار خیابان وُ
از پلههای خودت پایین بروی...
پله
پله
پله
آنقدر که میبینی
کسانی نشستهاند.
بعضیها گریه میکنند؛
بعضیها آواز میخوانند وُ...
ناگهان کسی را میبینی
که میشناسیاش
اما...
شاید هم نمیشناسیاش
اما...
این لبخند آمده بر لبانت را
تنها دو سطر دیگر برندار:
در بهشت گاهی،
در جهنم همیشه
به خدا میرسی...
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو میآرم خود هیچ نمیمانم
با وصل نمیپیچم وز هجر نمینالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
در خفیه همینالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمیخسبند از ناله پنهانم
بینی که چه گرم آتش در سوخته میگیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
» دیوان اشعار » غزلیات
کند وی آفتاب به پهلو فتاده بود
زنبورهای نور زگردش گریخته
در پشت سبزه های لگدکوب آسمان
گلبرگ های سرخ شفق تازه ریخته
***
کف بین پیرد باد درآمد ز راه دور
پیچیده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز میهمان درختان کوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش
***
در هر قدم که رفت درختی سلام گفت
هر شاخه دست خویش به سویش دراز کرد
او دست های یک یکشان را کنار زد
چون کولیان نوای غریبانه ساز کرد
***
آن قدر خواند که زاغان شامگاه
شب را ز لابلای درختان صدا زدند
از بیم آن صدا به زمین ریخت برگ ها
گویی هزار چلچله را در هوا زدند
***
شب همچو آبی از سراین برگ ها گذشت
هر برگ همچو نیمه دستی بریده بود
هر چند نقشی از کف این دست ها نخواند
کف بین باد طالع هر برگ دیده بود
چیزی بگو بگذار تا هم صحبت باشم
لختی حریف لحظه های غربتت باشم
ای سهمت از بار امانت هر چه سنگین تر
بگذار تا من هم شریک قسمتت باشم
تاب آوری تا آسمان روی دوشت را
من هم ستونی در کنار قامتت باشم
از گوشه ای راهی نشان من بده ، بگذر
تا رخنه ای در قلعه بند فترتت باشم
سنگی شوم در برکه ی آرام اندوهت
با شعله واری در خمود خلوتت باشم
زخم عمیق انزوایت دیر پاییده است
وقت است تا پایان فصل عزلتت باشم
صورتگر چشمان غمگین تو خواهم بود
بگذار هم چون آینه در خدمتت باشم
در خوابی و هنگام را از دست خواهی داد
معشوق من ! بگذار زنگ ساعتت باشم
گر سرو را بلند به گلشن کشیده اند
کوتاه پیش قد بت من کشیده اند
زین پاره دل چه ماند که مژگان بلند ها
چندین پی رفوش ، به سوزن کشیده اند
امروز سر به دامن دیگر نهاده اند
آنان که از کفم دل و دامن کشیده اند
آتش فکنده اند به خرمن مرا و ، خویش
منزل به خرمن گل و سوسن کشیده اند
با ساقه ی بلند خود این لاله های سرخ
بهر ملامتم همه گردم کشیده اند
کز عاشقی چه سود ؟ که ما را به جرم عشق
با داغ و خون به دشت و به دامن کشیده اند...