ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
» دیوان اشعار » ترجیعات
ما مست شراب جان فزاییم
سرخوش ز می گره گشاییم
در کنج شرابخانه گنجی است
ما طالب گنج کنج هاییم
آنها که هوای می ندارند
زنهار گمان مبر که ماییم
هر جا که صراحیی ز جامی است
گر جان طلبد درآ درآییم
تا حاصل ما ز می درآید
برداشته دست در دعاییم
تا ما گل روی دوست دیدیم
چون بلبل مست می سراییم
ما گوهر نور ذات پاکیم
روشن سخنی است می نماییم
ما صوفی صفهٔ صفاییم
بیخود ز خودیم و از خداییم
عشق پرواز بلندیست مرا پر بدهید
به من اندیشة از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشدهای میگردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بیدر و پیکر بدهید
آتش از سینة آن سرو جوان بردارید
شعلهاش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازندة او نیست، به او سر بدهید
دفتر شعر جنونبار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانة دیگر بدهید
نام تو
پرندهای است در دست من
تکهای یخ بر روی زبانم ...
نام تو
باز شدن سریع لبهاست
نام تو
چهار حرف
توپی گرفته شده در هوا
ناقوسی نقرهای است در دهانم
صدای نام تو
سنگی است که به دریاچهی آرام پرتاب میشود
نام تو
صدای آرام سم ضربههایی است در شب
روی شقیقهی من
نام تو
شلیک سریع تفنگی مسلح شده است
نام تو
غیرممکن بوسهای روی چشمهایم
سردی پلکهای بسته است
نام تو
بوسهی برف،جرعهی آبی آب چشمهای خنک
خواب با نام تو عمیق میشود...
من از آغاز عمرم در قفس بودم
مرا ازحبس و از زندان نترسانید
تمام پیکرم از درد مى لرزد
مرا از درد یک دندان نترسانید
من آدم دیده ام از گرگ وحشى تر
مرا از آدم و حیوان نترسانید
من از دریاى طوفانى گذر کردم
مرا از نم نم باران نترسانید
من از همخون خود آتش به جان دارم
مرا ازخنجر مهمان نترسانید
دگر نورى نمانده تا ببینم من
مرا از کورى چشمان نترسانید
دگر جانى نمانده تا بگیریدش
مرا از این تن بى جان نترسانید
درون من خدا پر نور مى تابد
مرا از ظلمت شیطان نترسانید
تمام زندگى من عاشقى کردم
مرا از لغزش ایمان نترسانید
براى حرف آخر یادتان باشد
گرانم من مرا ارزان نترسانید ...
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز می لرزد ، دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ! نپریشی صفای زلفکم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو آن چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آن چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بالِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را...