ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تنها شدم
آنقدر که انگار نه انگار
با آینه آراسته ام دور و برم را
خیر از تو ندیدم من و از شهر تو رفتم
تا باد به گوشَت برساند خبرم را
در سرزمین من زنی از جنس آه نیست
این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست
این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق
دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست
راندند مردم از دل پر کینه، عشق را
گفتند: جای مست در این خانقاه نیست
دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکیست
شطرنج مسخرهست زمانی که شاه نیست
زن یک پرنده است که در عصر احتمال
گاهی میان پنجرهها هست و گاه نیست
افسرده میشوی اگر ای دوست حس کنی
جز میلههای سرد قفس تکیه گاه نیست
در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است
در این قمار صحبتی از اشتباه نیست
فردا که گسترند ترازوی داد را،
آنجا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست،
سودابه روسپید و سیاووش روسفید
در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست
دو چشم این یکی آشوب، آن یکی تیزی
که سبزوار و نشابور را برانگیزی!
خوشا سیاست ابروی تو که از چپ و راست
گرفته نصف جهان را بدون خونریزی
به حکم موی تو از خیل سربه دارانم
خودت مگر که به خونخواهی ام به پا خیزی
خوشا به من که مرا با هزار سودایم
هزار مرتبه از موی خود بیاویزی
زمان رد شدن از قتلگاه دقت کن
روا مدار که از زندگان بپرهیزی
چقدر در دل این شعر خون به راه افتاد!
چقدر آب در این آسیاب می ریزی؟
قرار نیست پس از قتل های پی در پی
به رازدارترین آسیاب بگریزی؟
که آب ها کمی از آسیاب افتد و بعد
برای فتح جهان های تازه برخیزی...
مگر بخندی و اخمت رقیق تر بشود
مگر شرنگ و شکر را به هم بیامیزی...
رفتم که درین شهر نبینی اثرم را
لب های ترک خورده و چشمان ترم را
حاجت به رها کردنم از کنج قفس نیست
ای قیچی تقدیر مچین بال و پرم را
تنها شدم آن قدر که انگار نه انگار
با آینه آراسته ام دور و برم را
فردا چه طلب می کند آن یار که دیروز
دل برده و امروز طلب کرده سرم را
من ماهی دریایم و دل تنگم از این تُنگ
ای مرگ به تعویق میفکن سفرم را
چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
چون ابر که بر گبند مینوست پریشان
مجموعهی ناچیز من آشفتهی او باد
آنکس که وجودم همه از اوست پریشان
دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان
آرامش دریای مرا ریخته بر هم
ماهی که پریخوست پریروست پریشان
با حوصلهی تنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان
قرآن به سر گرفتم و گفتم: سلام عشق
یعنی به جز حریم تو بر من حرام عشق
ترسم که در سماع شوم از دعای دست
آن جا که قبله گاه تو باشی، امام عشق
با خون وضو بگیر و دو رکعت غزل بخوان
آن دم که اذن می دهد از روی بام عشق
از رکعت نخست در افتاده ام به شک
در سجده کفر گفته ام و در قیام عشق
سی پاره ی حضور مرا چله بست شو
قرآن به سر بگیر و بگو: والسلام عشق
تو ماهی و من ماهیِ این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی!
آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی
پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی
ای باد سبک سار! مرا بگذر و بگذار
هشدار! که آرامش ما را نخراشی
هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی،چه نباشی!