ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تو رفتهای دل دیوانهای گذاشتهای
دوباره آمدهای دانهای گذاشتهای
برای حسرت من بوسهای فرستادی
کنار آینهای شانهای گذاشتهای
درست آمدهای این دل من است، فقط
قدم به خانهی ویرانهای گذاشتهای
طبیعیاند! به این لرزهها نگاه نکن
که سر به شانهی دیوانهای گذاشتهای
حرام باد به تو بوسهام اگر روزی
محل به خندهی بیگانهای گذاشتهای
این مست های بی سر و پا را جواب کن
امشب شب من است مرا انتخاب کن
مهمان من تمامیِ این ها و پای من
قلیان و چای مشتریان را حساب کن
تمثالِ شاعرانه درویش را بکن
عکسِ مرا به سینه دیوار قاب کن
هی قهوه چی ! ستاره به قلیان من بریز
جای زغال روشنش از آفتاب کن
انگورهای تازه عشقی که داشتم
در خمره های کهنه بخوابان شراب کن
از خون آهوان بده ظرفی که تشنه ام
ماهیچه فرشته برایم کباب کن
از نشئه خلسه ای بده، از سُکر جرعه ای
افیون و می بیار، بساز و خراب کن
دستم تهی ست هرچه برایم گذاشتی
با خنده های مشتریانت حساب کن
میخانه بى خواب/ انتشارات فصل پنجم
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس
پل های امن پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو
با سنگ حرف مُفت ، سرم را شکسته اند
دیگر نمی شود بپرم بی تو
وقتی
شکسته بال و پرم بی تو
جاری شده ست رگ به رگم را مرگ
این
درد را کجا ببرم بی تو؟
دیروز آشنای تمام شهر
حالا
غریب و دربدرم بی تو
راضی به مشتی ارزن خیراتم
مثل
کبوتران حرم بی تو
رفته ست بیست و چند بهار از من
اما
چقدر پیرترم بی تو
از هر چه بود بعد تو دل کندم
از
هر چه هست بی خبرم بی تو
فرصت نمی کنم که خودم باشم
درگیر
شاید و اگرم بی تو
دارم تمام می شوم و مانده است
یک
مشت حرف پشت سرم بی تو
آخر سالی اگر قرار بگیرم
پنجره ای هست از آن بهار بگیرم
پنجره ای هست بشکفاندم از خود
دست به دست تو برگ و بار بگیرم
باد شوم تا وجب وجب همه ات را
تندتر از ثانیه شمار بگیرم
صبر بکن چشمه چشمه از تو بجوشم
وقت بده حس آبشار بگیرم
حول خودم،حول آفتاب بچرخم
آن ور ماه و زمین مدار بگیرم
چلچله ها را بیاورم به تماشا
حافظه صبح را به کار بگیرم
تا دم تحویل سال مصرع مصرع
سهم تو را از دهان مار بگیرم
بانو! انصاف نیست بی تو بمانم
آینه در آینه غبار بگیرم
«دیو چو بیرون رود فرشته درآید»
فال همین است ،چندبار بگیرم؟
اسب جوان ایستاده منتظر من
کو سبدم؟ می روم بهار بگیرم
چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من
اگر هنوز دلت هست ارزنی با من
تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من
تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من
مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود
اگر که میکنی آلوده دامنی با من
درون بطن تو از شعر نطفه میبندد
اگر به آب زدی یک زمان تنی با من
نگفتهام به تو الماس چشمهات چه کرد
شبی عمیق پیِ حفر معدنی با من
نپرس، کاشفِ پیر است و رازهای بزرگ
نگفتنیست تهِ قصّهی زنی با من
تلاطمِ چمدانِ معطلی با توست
هوای غمزدهی راه آهنی با من
دل عزیز! که سرگرم کشتنم هستی
چه کردهام که تو اینقدر دشمنی با من!؟
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهیِ دورترین گوشهی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق، خودت میدانی
من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم میداد
چوب ما را بخوری، وردِ زبانها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی
دانهی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گرهی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویهی یک لبخند
در دلِ سنگترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا میشمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی