ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام ِ خود را
با تو می گویم …
کلید ِ خانه ام را
در دست ات می گذارم…
نان ِ شادی های ام را
با تو قسمت می کنم!
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام …
به خواب می روم ؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار ِ رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم ؟
خاطرات عمر رفته در نظر گاهم نشسته
در سپهر لاجوردی آتش آهم نشسته
ای خدای بی نصیبان طاقتم ده ، طاقتم ده
قبله گاه ما غریبان طاقتم ده ، طاقتم ده
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای
ساقی
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای
ساقی
در میان توفان بر موج غم نشسته منم ، در
زورق شکسته منم ، ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد ، یک باره مهر غم زده
شد بر سرنوشت آدم
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای
ساقی
تو تشنه کامم کشتی در سراب ناکامی ها ،
ای بلای نا فرجامی ها
نبرده لب بر جامی ، می کشم به دوش از حسرت
بار مستی و بد نامی ها
بر موج غم نشسته منم ، در زورق شکسته منم ،
ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد ، یک باره مهر غم زده
شد بر سرنوشت عالم
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای
ساقی
حکایت از چه کنم ، شکایت از چه کنم
که خود به دست خودم آتش بر دل خون شده ی
نگران زده ام
حکایت از چه کنم ، شکایت از چه کنم
که خود به دست خودم آتش بر دل خون شده ی
نگران زده ام
بر موج غم نشسته منم ، در زورق شکسته منم ،
ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد ، یک باره مهر غم زده
شد بر سرنوشت آدم
تو تشنه کامم کشتی در سراب ناکامی ها ،
ای بلای نا فرجامی ها
نبرده لب بر جامی ، می کشم به دوش از حسرت
بار مستی و بد نامی ها
بر موج غم نشسته منم ، در زورق شکسته منم ،
ای ناخدای عالم
تا نام من رقم زده شد ، یک باره مهر غم زده
شد بر سرنوشت آدم
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای
ساقی
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای
ساقی
بیهیچ تردید و یا که گمان
به پایان خط نزدیک گشتهایم:
بهار رفت
تبها فرو نشست
در سوز سرد به لرز نشسته و
با هیچ شعلهای دوباره گرم نمیشویم.
***
چه زیبا میشد مست و بدیع
که ناممکنی، ممکن
چون آرزویی که من دارم
و بدین سودای دور؛ دور
که سوگل روزگار من بار دگر و از برای همیشه
در بَرَکِ تاریک و گلآلود آبادی
کوبهٔ دروازه را میزد و
بر خرمن سرما و لرز درون
جرقٌهای منوٌر و آتشین
روانه میکردست.
***
اما دریغ که:
گذشته مردی است و یاد؛ سرزنده:
داغم از آن ترگلِ روستا
که با طرههای سیاه کنارههای لچک و مشک آب به کول
به پیرگل شب برفی و انتظار بینهایت من
پاسخی نگفت
و در طول پرچین مدرسه
تند مینمود گام
در پسین جهان
و تا خروسخوان خوابم را به بازیچه میگرفت:
{رویایِ شیرین و هستیِ سادهاش
با دامنی از علف مابین برهها}
آه ای تمامی نشاط که تو بودهای!
و بار رنج مشک را به چشمه سپرده
تا شوکت مادرانه را به دست آری
هر جا که هستی و هر آن چه شدی
از من به تو سلام و پیام؛
که:
گام تند مکن دیگر
کنار پرچین سوخته مدرسه
که سایهای باز پس نمیدهد، هرگز
وگاه که خواب دهکده را بینی
آرام باش و فارغ ز بیم و هراس
چونان که:
ناخدای نپیموده اقیانوس
در سکون و ماتم درون خویش
پیر گشته است و زمینگیر
و به همدردی دلش:
{ضرب آهنگ قلب جهان لبریز از آفتاب
به نقطه صفر رسیده و خاموش گشته است}
صبح سحر با رفتگر یک لبخند
با کوچه و با رهگذر یک لبخند
با خانه و با اهل خانه بدرود
با روز و با دیوار و در یک لبخند
در کوچۀ هر روز دوری از خویش
با هر غریب همسفر یک لبخند
با مهربانی، با محبت، با عشق
با یار از جان دوست تر یک لبخند
با کینه ها، با قهرها، با نفرت
با دشمن پرخاشگر یک لبخند
در غصه ها، در رنج ها، در اندوه
تنها به جای اشک تر یک لبخند
از صبح تا شب در مسیر بودن
با رهنورد و راهبر یک لبخند
با درب و دالان و اتاق خانه
بعد از سلامی مختصر یک لبخند
آن گاه با روز و هیاهو بدرود
اندازۀ شب تا سحر یک لبخند
" مخمس "
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوهگه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچهٔ بشکفتهٔ این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه
ای خدا این درد را درمان مکن
عاشقان را بی سر و سامان مکن
درد عشق تو دوای جان ماست
جز به دردت درد ما درمان مکن
از غم خود جان ما را تازه دار
جز به غم دلهای ما شادان مکن
خان و مان ما غم تو بس بود
خان مانی بهر بیسامان مکن
زاب دیده باغ دل سر سبزدار
چشمهٔ این باغ را ویران مکن
بادهٔ عشقت زمستان وامگیر
مست را مخمور و سر گران مکن
از «سقا هم ربهم» جامی بده
تشنه را ممنوع از احسان مکن
شربت وصلت ز بیماران عشق
وامگیر و خسته را بیجان مکن
رشتهٔ جان را به عشق خود ببند
جان ما جز در غمت نالان مکن
مستمر دار آن عنایت های شب
روز وصل فیض را هجران مکن
مــیهمانی آفتاب گذشت
موسم شعرهای ناب گذشت
هــای های هزار چشم رسید
از سر گریه نیز آب گذشت
روزنی سوی روشنایی نیست
تیرگی ماند و آن شهاب گذشت
دودی از شمع ماند و نوری نیست
نور از چشم ماهتاب گذشت
آسمان زار زر می گرید
در دو چشمش مگر سحاب گذشت؟
داستان ساز قصۀ پرواز
داستان شد از این کتاب گذشت
اوستادی نهاد بر هم چشم
چشم بگشا که وقت خواب گذشت
وقت، وقتِ گل و گلاب و می است
زاین چمن نکهت گلاب گذشت
ســاغر پر شراب خانگیش
وه که بی ترس احتساب گذشت
تــاک هایش شراب افشان باد
کز سر میکده شراب گذشت
آی «کاوه» ز محتسب مهراس
کار و بار تو از حساب گذشت