ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چـــه وقت گــــل کند آیا شکوفه های تنت
چه قدر مانده که دستم رسد به پیرهنت ؟
چگــونه صبــر کنــم تا کـــه باز برچینــم
شکوفه ی غزل از گیسوان پر شکنت
غمـی نجیب نهفته ست در دلم که مرا
رها نمی کند احساس دوست داشتنت
تو آن دقایق شیرین خاطرات منی
ببر مـرا بــه تماشای باغ نسترنت
تمام شهر به تایید من بپا خیزند
اگـــر دقیـــق ببینند از نگاه منت
چگونه با تـــو بجوشــــم؟چگــونه دل بدهم ؟
منی که این همه می ترسم از جدا شدنت!
ای آمان از فراقت ، آمان
مُردم از اشتیاقت ، آمان
از که گیرم سراغت ، آمان ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
مژده ای دل که جانان آمد
یوسُف از چَه به کنعان آمد
دور ِ مشروطه خواهان آمد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
عارف و عامی سر ِ می نشستند
عهد ِ محکم به ساقی بستند
پای خُم ِ توبه را شکستند ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
چشم ِ لیلی چو بر مجنون شد
دل ز ِ دیدار ِ او پر خون شد
خون شد از راه ِ دل بیرون شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
شکرُللَه که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
موسم عشرت و شادی شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
شکرُلِلَه که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
ای آمان از فراقت ، آمان
مُردم از اشتیاقت ، آمان
از که گیرم سراغت ، آمان ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان(
مژده ای دل که جانان آمد
یوسُف از چَه به کنعان آمد
دور ِ مشروطه خواهان آمد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان (
عارف و عامی سر ِ می نشستند
عهد ِ محکم به ساقی بستند
پای خُم ِ توبه را شکستند ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان (
چشم ِ لیلی چو بر مجنون شد
دل ز ِ دیدار ِ او پر خون شد
خون شد از راه ِ دل بیرون شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان (
شکرُللَه که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
موسم عشرت و شادی شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان(
شکرُلِلَه که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بیزبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصهٔ خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
میتواند به ترک جان گفتن
مرا به سمت گل سرخ می بری یکروز
بهار را به سرایم می آوری یکروز
در این اتاق تهی از صدای پنجره ها
مگر تو باز کنی سمت من دری یکروز
مرا به لحظه ی اعجاز باغ خواهی بُرد :
به سایه سارِ درخت تناوری یکروز
در این خزان که درختان چو من تهیدستند
نسیم وار به من می زنی سری یکروز
صدای کیست ؟ صدای تو،کز نهایت شب
نوید می دهدم صبح بهتری یکروز
رهایی ؟ آه... نه ! این غیر ممکن است ،اما
به قدرِ حجم قفس می زنم پَری یکروز
نه بر شکافتنِ آسمان...که می ریزیم
به وُسع اندک خود ، طرح دیگری یکروز
ببین،ورق ورق آتش گرفته دفترِ من
بیا به دیدنِ گُلهای پَرپَری یکروز
عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی
بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی
یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا
در تنگنای از تو پریدن گذاشتی
وقتی که آب و دانه برایم نریختی
وقتی کلید
در قفس من گذاشتی
امروز
از همیشه پشیمان تر آمدی
دنبال من بنای دویدن گذاشتی
من نیستم... نگاه کن این باغ سوخته
تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی
گیرم هنوز تشنه حرف توام ولی
گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟
آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند
اما برای من دل چیدن گذاشتی؟
حالا برو برو که تو این نان تلخ را
در سفره ای به سادگی من گذاشتی
مار از پونه من از مار بدم می آید
یعنی از عامل آزار بدم می آید
هم از این هرزه علف های چمن بیزارم
هم ز همسایگی خار بدم می آید
کاش می شد بنویسم... بزنم بر در باغ
که من از این همه دیوار بدم می آید
دوست دارم به ملاقات سپیدار روم
ولی از مرد تبردار بدم می آید
ای صبا بگذر و از من به تبردار بگو
که از این کار تو بسیار بدم می آید
عمق تنهایی احساس مرا دریابید
دارد از آینه انگار بدم می آید
آه ای گرمی دستان زمستانی من
بی تو از کوچه و بازار بدم می آید
لحظه ها مثل ردیف غزلم تکراری است
آری از این همه تکرار بدم می آید...
عمری است حلقهٔ در میخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما