عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

دل من از تو خبرهای دیگری دارد..."محمّد سعید میرزایی"

  

در این سحر که سحرهای دیگری دارد

دل من از تو خبرهای دیگری دارد

من آدمم ولی این قلب عاشق از شوقت

فرشته ای ست که پرهای دیگری دارد

به نام مرگ، گلی آمده مرا ببرد

دلم هوای سفرهای دیگری دارد

همیشه بارِ دعا، میوه ی اجابت نیست

دل شکسته هنرهای دیگری دارد

و آخرین قدم عاشقی رسیدن نیست

که گاه عشق، اگرهای دیگری دارد

هزار مرتبه عاشق شدی ندانستی

که عشق خون جگرهای دیگری دارد

تو کوله بار، سبک کن که پشت مه گویند

پل از تو درّه خطرهای دیگری دارد

تو خواب رفته ای و جز تو نیست در اتوبوس

و جاده کوه و کمرهای دیگری دارد

تویی و همسر تو، کودکان تو آن جا

همان پدر که پسرهای دیگری دارد

چه دعوتی ست که امروز میز صبحانه

شراب ها و شکرهای دیگری دارد

انار هست ولی دانه هایش ازنور است

شراب نیز اثرهای دیگری دارد

فرشته آمده تا پیش خدمتت باشد

اگر دل تو نظرهای دیگری دارد

ولی دعای من این است تو خودت باشی

در آن جهان که دگرهای دیگری دارد

قرار نیست که با مرگ خود تمام شویم

جهان دری ست که درهای دیگری دارد


به آغوشِ خسته‌ام مجالی ده..."نیکى فیروزکوهی"


به آغوشِ خسته‌ام مجالی ده

بگذار
گریستن
بر زخم‌های دیرین ‌
قلب‌های خفته را
به عشق
مبتلا کند


بگذار
بازگشتِ نیلگونِ چشمانت
بیهوده زیبا نباشد...
 

 

همراه و هم قبیله‌ی بادِ خزان شدیم...“جویا معروفی”

  

همراه و هم قبیله‌ی بادِ خزان شدیم

بر ما چه رفته است که نامهربان شدیم؟

 

بر ما چه رفته است که در ختمِ دوستان

هی هی کنان به هیأت شادی دوان شدیم

 

بر ما چه رفته است که از هم بریده‌ایم؟

بر ما چه رفته است که بی ساربان شدیم؟

 

دنیا به جز فریب چه دارد؟ دریغ! هیچ

تیری زده‌ست بی هدف و ما نشان شدیم

 

هر جا که می‌رویم دریغی نشسته است

امید و عشق را به خدا قصه‌خوان شدیم

 

گفتید روشنیم و جوانیم و سربلند

گفتم که پیر و خسته‌دل و ناتوان شدیم

 

بر باد داده‌ایم شکوهِ گذشته را

دیگر چه جای قصه که بی‌خانمان شدیم

 


مجموعه شعر "از اینجا که منم"  

انتشارات فصل پنجم

 

شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه...«کاظم بهمنی»

 

شرمی ست در نگاه من،اما هراس نه!

کـم صـحـبـتـم مـیـان شـمـا ، کــم حـواس نـه

 

چـیـزی شـنـیده ام کـه مـهـم نـیـسـت رفـتـنـت

درخــواسـت مـی کـنـم نـروی ، الـتـمـاس نـه

 

از بـی‌ سـتـارگـی‌ سـت کـه دلـم آسمانـی اسـت

مــــن عـابـری فلک زده ام ، آس و پـاس نــه

 

مــن مـی‌ روم ، تـو بـاز می‌ آیی ، مـسـیـر ما

بـا هـــم مـوازی اسـت و لـیـکـن مـماس نـه

 

پــیـچـیـده روزگار تــو ، از دور واضح است

از عـشـق خـسـتـه می شوی اما خـلاص نـه

 

حکایت من و تو..."غلامرضا طریقی"

 

بس است هرچه زمین از من و تو بار کشید

چگـونه مـی‌شود از زندگــی کنــــار کشید؟

 

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار

به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟

 

بـــرای دور زدن در مـــدار بــــی‌پــــایـــان

چقدر باید از این پای خسته کار کشید؟

 

گلایه از تو ندارم، چرا کــه آن نقاش

مرا پیاده کشید و تو را سوار کشید

 

حکایت من و تو داستان تکّه‌‌یخی‌ست

کـــه در برابر خورشید انتظــــار کشید

 

چگونه می‌شود از مردم خمار نگفت

ولی هزار رقــــم دیده خمار کشید؟

 

اگر بهشت برای من و تو است، چـــرا

پس از هبوط خدا دور آن حصار کشید؟

 

چرا هرآنچه هوس را اسیر کرد، امّا

برای تک‌تک‌شان نقشة فرار کشید؟

 

خدا نخست ســری زد بـــه جبّــــه ی منصور

سپس به دست خودش جبّه را به دار کشید

 

خودش به فطرت ابلیس سرکشی آموخت

و بعد نقطه ضعفــــی گرفت و جـــار کشید

 

غزل، قصیده اگر شد، مقصر آن دستی‌ست

کـــه طـــرح قصــــه ی ما را ادامه‌ دار کشید

غزل شمارهٔ ۳۷۶ ..."حافظ"

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

 

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

 

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

 

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

 

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم

 

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

 

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

 


برف نو ...“احمد شاملو”


برف نو! برف نو! سلام! سلام!

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

 

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

 

راه شومی‌ست می‌زند مطرب

تلخواری‌است می‌چکد در جام

 

اشکواری‌ست می‌کشد لبخند

ننگواری‌ست می‌تراشد نام

 

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار

نقش هم رنگ می‌زند رسام

 

مرغ شادی به دامگاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام

 

ره به هموار جای دشت افتاد

ای دریغا که برنیاید گام

 

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست

کاتش از آب می‌کند پیغام

 

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع برگرفته‌ایم از کام

 

خام سوزیم الغرض بدرود

تو فرود آی برف تازه سلام!