ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
در من چیزی به یادگار بگذار
مثل عطر نفست
روی شقیقه گُر گرفته ام
وقتی که بی دلیل
تمام کوچه ها را به دنبالت می گردم
و تو مدام در گوشم می گویی:
"نترس من کنار توام"
مثل رد انگشتانت
بر اندوهِ پیشانی ام
وقتی به بی سرانجامی این انتظار
خیره می شوم
و تو می دانی
که باید یک روز بروم
سیگار و فندکت
کتاب و روزنامه ات
ساعت و خودکارت
و تو هربار چیزی جا می گذاری
تا باور کنم
دوباره باز می گردی
خانه کوچکم
سرشار از فراموشی های توست
وگرنه این یاکریم سرگردان
در ایوانِ مهربانش
هرگز تخم نمی گذاشت
تورا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم
وگر هر لحظه رنگی تازه گیری
به غیر از زهر شیرینت نخوانم
تو زهری زهر گرم سینه سوزی
تو شیرینی که شور هستی از توست
شراب جام خورشیدی که جان را
نشاط از تو،غم از تو،مستی از توست
به آسانی مرا از من ربودی
درون کوره غم آزمودی
دلت آخر به سرگردانیم سوخت
نگاهم را به زیبایی گشودی
بسی گفتند دل از عشق برگیر
که نیرنگ است و افسون است و جادوست
ولی ما دل به او بستیم و دیدیم
که او زهر است اما نوشداروست
چه غم دارم که این زهر تب آلود
تنم را در جدایی می گدازد
از آن شادم که در هنگامه ی درد
غمی شیرین دلم را می نوازد
اگر مرگم به نامردی نگیرد
مرا مهر تو در دل جاودانی است
وگر عمرم به ناکامی سرآید
تورا دارم که مرگم زندگانی است...
گلهای پیراهنم سالهاست
مسئولیت جنون دستهجمعی پروانهها را نمیپذیرند
و تارهای مویم دیگر
با آوازهای شبماندۀ بیات ترک، بلند نمیشوند
شبیه تصویر زنی روی قلمدانم
که صدای لبپریدۀ خندههایش، تنها
پشت نقاش بیچارهاش را میلرزانَد
هربار یادش میافتد زن را
دیگر توانِ تصاحب سمرقند و بخارا به خال و خطی نیست
من، تصویر غمگین زنی هستم
که در زهدان مادرش جاماندهست
و تمام عمر، کسی را با او اشتباه گرفتهاند
تمام عمر کسی را...
تمام عمر اشتباه...
اشتباه...
اشتباه چقدر بهانۀ خوبیست
وقتی برای دلتنگیهایت،
هر بهانهای میآوری
کم آوردهای...!
خیالت تخت؛
چیزی نمی بافم
نه آسمان ریسمان،
نه قصه،
نه کلاه!
دکمه ی افتاده ی پیراهنت که نه؛
لب هایم را می دوزم!
اصلا گور بابای دلتنگی های ۵ و نیم عصر؛
اما عطر پیراهنت
آنقدر نپیچیده توی این چهار دیواری
که چوب لباسی ها
خشکشان زده...!
حالا خودت بگو
درخت ها
با چه امیدی
قرار است
راهی نجاری شوند؟
صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور
گرچه از قصه ی ما می ترکد سنگ صبور
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که ز گهواره رسیدیم به گور
تو عجب تنگه ی عابرکشی ای معبر عشق
که به جز کشته ی عاشق نکند از تو عبور
در فروبند برین معرکه که کآن طبل تهی
گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور
تیز برخیز ازین مجلس و بگریز چو باد
تا غباری ننشیند به تو از اهل قبور
مرگ می بارد ازین دایره ی عجز و عزا
شو به میخانه که آنجا همه سورست و سرور
شعله ای برکش و برخیز ز خاکستر خویش
زان که تا پاک نسوزی نرسی سایه به نور
من از این سرزمین چه خواستم
جدا از تکهای نان
گوشهای سرشار از اطمینان
جیبی سیر...
و
مُشتی آفتابِ آرام...
بارانی از دوست داشتن و
پنجرهای باز به سوی آزادی و عشق
من بیش از این چه خواستم
که هرگز...نبود. .
تا که نیمه شبی
دروازهای را شکستم رفتم
برای همیشه رفتم...
مثل دریا بود اما با عطش تبخیر شد
دیگر آن ساعت شنی را برنگردان! دیر شد
با نگاه سنگی ات آیینه ی قلبش شکست
و خدا در قامت آیینه ها تکثیر شد
درد او عشقی مبرهن بود اما بی گمان
با الفبای نگاهت نابجا تفسیر شد
آرزوهای محالش یک به یک بر باد رفت
خواب های هولناکش موبه مو تعبیر شد
کوچه ها هم بی خبر بودند از او مدتی
تا خبر دادند یک دیوانه در زنجیر شد
صورت چین خورده ی تقویم هم باور نکرد
عشق دختر بچه ای را که به پایت پیر شد