ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بوی
باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه
های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای
سبز بید
عطر
نرگس
، عشق لاله رقص باد
نغمه
شوق پرستو های شاد
خلوت
گرم کبوترهای مست
نرم
نرمک میرسد اینک بهار
خوش
به حال روزگار
خوش
به حال چشمه ها و دشت ها
خوش
به حال دانه ها و سبزه ها
خوش
به حال غنچه های نیمه باز
خوش
به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش
به حال جام لبریز از شراب
خوش
به حال آفتاب
ای
دل من گرچه در این روزگار
جامه
رنگین نمی پوشی به کام
باده
رنگین نمی نوشی ز جام
نقل
و سبزه در میان سفره نیست
جامت
از ان می که می باید تهی است
ای
دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای
دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای
دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر
نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت
رنگش میشود هفتاد رنگ.
با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست
یاراییِ در گیر توفانها شدن نیست
در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!
جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست
تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو
در شان شمع محفل طاها شدن نیست
تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را
اهلیّت صدّیقهی کُبرا شدن نیست
جز تو زنی را شوکت در باغ هستی
سرو چمان عالم بالا شدن نیست
جز با تو شان گم شدن از چشم مردم
وانگاه در چشم خدا پیدا شدن نیست
نخلی که تو در سایهاش آسودی او را
در سایهی تو، حسرت طوبا شدن نیست
ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش
آن جملهای که درخور معنا شدن نیست
سنگ صبور مردی از آنگونه بودن
با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست
علی ای میر پهلوان عرب!
زیر تیغت سر یلان عرب
ای در خیبر از تو کنده شده!
وز تو لات و هبل فکنده شده!
خصم شد هر که کردگار تو را
بوسه زد تیغ ذوالفقار تو را
ای مناجاتی شبانه! علی!
ای نماز تو عاشقانه! علی!
آنچنانی که تیر وقت دعا
کشد از پا برون طبیب، تو را
نیز در وقت سجده بر سر تو
میزند تیغ خصم کافر تو
شانههای تو، آه! قامت تو
آن ستونهای استقامت تو
بار اندوه عالمی میبرد
دل تو غصهی جهان میخورد
شب که میشد تو بودی و غم تو
-عالم رنج و راز – عالم تو
تا که پنهان ز خلق زیر گلیم
ببری شام کودکان یتیم
علی! ای پرّ و بال همقفسان!
خود پر از درد و دردمند کسان!
ای درِ شهر علم مصطفوی!
عَلَم سبز حلم مرتضوی!
ای علی! ای تو را هنوز فغان،
در دل چاههای کوفه نهان
حق که دیوار کعبه منشق کرد
هم تو را طفل دامن حق کرد
کعبه در ظاهر ابتدای تو بود
کوفه در ظاهر انتهای تو بود
تو ولی، بی زمان و هنگامی
هم بیآغاز و هم بیانجامی
بودی و آسمان نبود هنوز
هم زمین، هم زمان نبود هنوز
گر به شوقت نیافرید خدا
از چه کرد این جهان پدید خدا
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
کـه چـرا غافـل از احـوال دل خـویـشـتنـم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی است، یقین می دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مـرغ بـاغ ملـکوتم، نیـم از عالم خاک
دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سرعربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
ولله این قالب مردار، به هم در شکنم
دیوان شمس تبریزی