عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

نرم نرمک می‌رسد اینک بهار... "فریدون مشیری"


بوی باران بوی سبزه بوی خاک
 
شاخه های شسته باران خورده پاک

 آسمان آبی و ابر سپید
 
برگهای سبز بید
 
عطر نرگس  ، عشق لاله رقص باد
 
نغمه شوق پرستو های شاد
 
خلوت گرم کبوترهای مست


 
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
 
خوش به حال روزگار
 
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
 
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
 
خوش به حال غنچه های نیمه باز
 
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
 
خوش به حال جام لبریز از شراب
 
خوش به حال آفتاب


 
ای دل من گرچه در این روزگار
 
جامه رنگین نمی پوشی به کام
 
باده رنگین نمی نوشی ز جام
 
نقل و سبزه در میان سفره نیست
 
جامت از ان می که می باید تهی است
 
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
 
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
 
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
 
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
 
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ.


نا خدای کشتی مولا، زهرا... "حسین منزوی"


با هیچ زن جز تو دل دریا شدن نیست

یاراییِ در گیر توفان­ها شدن نیست

 

در خورد تو، ای هم تو موج و هم تو ساحل!

جز ناخدای کشتی مولا شدن نیست

 

تو نور چشم مصطفی و کس به جز تو

در شان شمع محفل طاها شدن نیست

 

تو مادر سبطینی و غیر از تو کس را

اهلیّت صدّیقه­ی کُبرا شدن نیست

 

جز تو زنی را شوکت در باغ هستی

سرو چمان عالم بالا شدن نیست

 

جز با تو شان گم شدن از چشم مردم

وان­گاه در چشم خدا پیدا شدن نیست

 

نخلی که تو در سایه­اش آسودی او را

در سایه­ی تو،  حسرت طوبا شدن نیست

 

 ای عالم امکان خبر، تو مبتدایش

آن جمله­ای که درخور معنا شدن نیست

 

سنگ صبور مردی از آن­گونه بودن

با هیچ زن ظرفیّت زهرا شدن نیست

 

 


ای نماز تو عاشقانه ،علی... "حسین منزوی"


علی ای میر پهلوان عرب!

زیر تیغت سر یلان عرب

ای در خیبر از تو کنده شده!

وز تو لات و هبل فکنده شده!

 خصم شد هر که کردگار تو را

بوسه زد تیغ ذوالفقار تو را

ای مناجاتی شبانه! علی!

ای نماز تو عاشقانه! علی!

آن­چنانی که تیر وقت دعا

کشد از پا برون طبیب، تو را

نیز در وقت سجده بر سر تو

می­زند تیغ خصم کافر تو

شانه­های تو، آه! قامت تو

آن ستون­های استقامت تو

بار اندوه عالمی می­برد

دل تو غصه­ی جهان می­خورد

شب که می­شد تو بودی و غم تو

-عالم رنج و راز – عالم تو

تا که پنهان ز خلق زیر گلیم

ببری شام کودکان یتیم

علی! ای پرّ و بال هم­قفسان!

خود پر از درد و دردمند کسان!

ای درِ شهر علم مصطفوی!

عَلَم سبز حلم مرتضوی!

ای علی! ای تو را هنوز فغان،

در دل چاه­های کوفه نهان

 حق که دیوار کعبه منشق کرد

هم تو را طفل دامن حق کرد

کعبه در ظاهر ابتدای تو بود

کوفه در ظاهر انتهای تو بود

 تو ولی، بی زمان و هنگامی

هم بی­آغاز و هم بی­انجامی

بودی و آسمان نبود هنوز

هم زمین، هم زمان نبود هنوز

گر به شوقت نیافرید خدا

از چه کرد این جهان پدید خدا

 


از کجا آمده ام... (شروع سخن...) "مولانا"

  

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

 کـه چـرا غافـل از احـوال دل خـویـشـتنـم

 

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟

 به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

 

مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا

 یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم

 

جان که از عالم علوی است، یقین می دانم

 رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

 

مـرغ بـاغ ملـکوتم، نیـم از عالم خاک

 دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

 

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست

 به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم

 

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟

 یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

 

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟

 یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

 

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

 یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم

 

می وصلم بچشان، تا در زندان ابد

 از سرعربده مستانه به هم در شکنم

 

من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم

 آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم

 

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

 تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم

 

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی

 ولله این قالب مردار، به هم در شکنم

 

دیوان شمس تبریزی