ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
راز این داغ نه در سجدهی طولانی ماست
بوسهی اوست که چون مهر به پیشانی ماست
شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجرهای در دل سیمانی ماست
موج با تجربهی صخره به دریا برگشت
کمترین فایدهی عشق پشیمانی ماست
خانهای بر سرخود ریختهایم امّا عشق
همچنان منتظر لحظهی ویرانی ماست
باد پیغامرسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بیخبر از بوسهی پنهانی ماست
قاصد آمـد گفتمـش آن یار سـیمیـن بر چه گفت؟
گفت: بـا هجـرم بسازد، گفتمش دیگـر چـه گفت؟
گفت: دیگـر پا ز حد خـویــش نگذارد برون
گفتمش جمع است از پا خاطرم، از سر چه گفت؟
گفت: سر را بایدش از خــاک ره کمـتــر شمرد
گفتمش کمـتر شمـردم، زین تن لاغـر چه گفت؟
گفت: جسم لاغرش را از غضب خواهیم سوخت
گفتمش مـن سوختم، در باب خاکسـتر چه گفت؟
گفت: خاکســتر چـو گـردد، خـواهمش بر بـاد داد
گفتمش بـر بـاد رفتم، در حــق محشر چـه گفت؟
گفت: در محشـر به یکـدم زنده اش خـواهیم کرد
گفتمش من زنده گردیدم، ز خیر و شر چه گفت؟
گفت: خـیر و شـر نبـاشد عـاشقان را در حسـاب
گفتمش ایـن هم حسابی، با لـب کـوثر چه گفت؟
گفت: با ما بـر لـب کوثـر نـشـیـند عـاقــبت
گفتمش گر عاقبت این است زین بهتر چه گفت؟
گفت: دیگـر نگـذرد در خـاطـرش یـاد عظیم
گفتمش دیگـر بگـو، گفتـا مگـو دیگـر چـه گفت
رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز
چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز
بیتو پیش از اشک شبنم زین گلستان رفتهام
می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز
پیکرم چون اشک در ضبط نفس گردید آب
می شمارد عشق چون آیینه غمازم هنوز
زین چمن عمریست گلچین تماشای توام
دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز
زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز
چول نفس صیدم به فتراک است میتازم هنوز
عشق حیرانم، غبارم را کجا خواهد شکست
یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز
مژدهای از وصل دارم خانه خالی میکنم
ای نفس ضبطی که من آیینه پردازم هنوز
رفتهام عمریست زین محفل، نوای فرصتم
سادهلوحان رشته میبندند بر سازم هنوز
مردهام اما همان رقص غبارم تازه است
خاک راه کیستم یا رب که مینازم هنوز
یک قفس قمریست از شور جنون خاکسترم
چون نگه در سرمه هم میبالد آوازم هنوز
سوختن از شعله? من خامی حسرت نبرد
دیدهام انجامکار و داغ آغازم هنوز
کی برم چون صبح کام از عشرت جان باختن
منکه چونگل از ضعیفی رنگ میبازم هنوز
مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند
نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز
شبنم رمطینتم بیدل گر افسردم چه باک
میرسد بر یک جهان بی طاقتی نازم هنوز
دستم از سنگ و دلم سنگ و روانم سنگ است
دیرفهمیدم و اکنون همه جانم ،سنگ است!
رازها دردل تاریک نهفتم،چون غار
چه بگویم؟چه بگویم؟که دهانم سنگ است!
آفرین بر من عاشق که نمازم نشکست،
من که چون آینه هر روز اذانم سنگ است
هیچکس از همه ی شهر،خریدارم نیست،
مشتری شیشه و من جنس دکانم سنگ است
بی سبب نیست کمان دارم و آرش نشدم،
هم خودم سنگم و هم تیروکمانم ،سنگ است
همه یک عمر زچرخیدن من ،نان خوردند،
گرچه "دسّاسَم"وهرآینه نانم سنگ است
دارد از دور می آید، کسی از جنس خودم،
آب و آیینه بیاَنداز، گمانم سنگ است!
زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته
دلبر بی خشم و کین ، گلبن بی رنگ و بو ست
دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته
در وطن خود گهر ، آبله ای بیش نیست
کی به عزیزی رسد ، یوسف نفروخته
مایه ی ارام دل ،چشم هوس بستن است
از تپش آسوده است ،باز نظر دوخته
شاید کاید به دام ،مرغ پریده ز چنگ
گرم نگردد دگر ، عاشق وا سوخته
داروی بیماری اش ، مستی پیوسته است
چشم تو این حکمت از پیش که آموخته ؟
آمد و آورد باز ، از سر کویش کلیم
بال و پر ریخته ، جان و دل سوخته
گفته بودم بی تو می میرم ، ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ، ولی انگار نه
هرچه گویی دوستت دارم ، به جز تکرار نیست
خو نمی گیرم به این ، تکرارِ طوطی وار نه
تا که پا بندت شوم از خویش می رانی مـــرا
دوست دارم همدمت باشم ، ولی ســــربار نه
دل فروشی می کنی ، گویا گمان کردی که باز
با غرورم می خرم آن را ، در این بازار نه
قصد رفتن کرده ای ، تا باز هـم گویم بمان
بار دیگر می کنم خواهش ، ولی اصرار نه
گه مـرا پس می زنی ، گه باز پیشم می کشی
آنچه دستت داده ام نامش دل است ، افسار نه
ساعتی نیست که درشهر گرفتاری نیست
شهرغارت شده ونعره ی عیاری نیست
نه زلیخا و عزیزی ، نه ترنجی، نه کسی،
یوسف از چاه برون آمده،بازاری نیست!
حسن، آنست،که در صورت بسیاری هست،
عشق، چیزی است، که در چنته ی بسیاری نیست!
نه مغول،دست کشیده ست زخونخواری خویش،
مو به مو گشته ولی ،گردن ِعطاری نیست!
شیخ ما گشت پی ِ آدم و در شهر نبود،
گشته ایم از همه سو این همه را،(آری نیست)!
درقطاریم و به مقصد نگران، ناچاریم،
کوه می ریزد و دهقانِ فدا کاری ، نیست!
کاش آزادتر از خاک بیابان بودیم،
خرّم آن باغ که در چنبرِ دیواری نیست