عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست...“هوشنگ ابتهاج (سایه)”

 

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

 


نام تمام مردگان یحیاست..."محمد على سپانلو"

 

۲۹ آبان ماه زادروز زنده یاد محمدعلی سپانلو

 

 

نام تمام بچه‌های رفته

در دفترچه دریاست

بالای این ساحل

فراز جنگل خوشگل

در چشم هر کوکب

گهواره‌ای بر پاست

بی‌خود نترس ای بچه تنها

نام تمام مردگان یحیاست

هر شب فراز ساحل باریک

دریا تماشا می‌کند هم‌بازیانش را

در متن این آبیچه تاریک

یک دسته کودک را

که چون یک خوشه گنجشک

بر پنج سیم برق

هر شب، گرد می‌آیند

اسفندیار مرده‌ای (بی‌وزن، مانند حباب کوچک صابون(

تا می‌نشیند

شعر می‌خواند

این پنج تا سیم چه خوشگله

مثل خطوط حامله

گنجشگ تپل مپل نک می‌زنه به خط سل

هر شب در این کشور

ما رفتگان، با برف و بوران باز می‌گردیم

در پنجره‌های به دریا باز

از هیاهو و بانگ چشم‌انداز

یک رشته گلدان می‌برند از خواب‌های ناز

ما را تماشا می‌کنند از دور

که هم صدای بچه‌های مرده می‌خوانیم

آوازمان، در برف پایان زمستانی

بر آبهای مرده می‌بارد

با کودکان مانده در آوار بمباران

در مجلس آواز، مهمانیم

یک ریز می‌خواند هنوز اسفندیار آن سو

خرگوش و خاکستر شدی ای بچه ترسو

دریای فردا کشتزار ماست

نام تمام مردگان یحیاست

آنک دهان‌های به خاموشی فروبسته به هم پیوست

تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید

مجموعه‌ای در جزء جزئش، جام‌هایی که به هم می‌خورد

آواز گنجشک و بلور وبرف

آواز کار و زندگی و حرف

آواز گل‌هایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد

از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی

موسیقی احیای زیبایی

موسیقی جشن تولدها

آهنگ‌های شهربازی‌ها، نمایش‌ها

در تار و پود سازهای سیمی و بادی

شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی

این همسرایان نامشان یحیاست

و آن دهان، خواننده‌اش دریاست

با فکر احیای طبیعت‌ها، سفر‌ها، میهمانی‌ها

دم می‌دهد یحیی

و بچه‌ها همراه او آواز می‌خوانند

در نیلا به دریا

ای برف ببار

با فکر بهار

بر جنگل و دشت

بر شهر و دیار

ای مادر گرگ

ای چله بزرگ

هی زوزه بکش

هی آه برآر

ما از دل تو

بی‌باک‌تریم

از تندر و برق

چالاک‌تریم

با شمع و چراغ

در خانه و باغ

برف شب عید

همسایه ماست

این سرود و سپید با رنگ امید

فردا که رسید

سرمایه ماست

ای برف ببار

تا صبح بهار

نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو

گنجشک‌ها و بچه‌های مرده می‌خوانند

با چشم‌های کوچک شفاف

تا صبح، روی سیم‌های برق می‌مانند

 

بیا که عشق به امیدت ایستاده هنوز...“جویا_معروفی”

بیا که مانده شرابی به جامِ باده هنوز

بیا که عشق به امیدت ایستاده هنوز

 

ببین که بی تو چه بر ما گذشته, می‌بینی؟

پُریم از غم و از بغضِ بی اراده هنوز

 

اگرچه بالِ پریدن پریده از کفِ ما

و مانده ایم در آغازْ راهِ جاده هنوز

 

ولی امید به دیوانِ ما نمی‌میرد

خوشیم, خوش به همین دولتِ نداده هنوز

 

چه روزها که گذشت و غمِ تو کهنه نشد

فلک به عشق و وفا مثلِ من نزاده هنوز

 

زمان, زمانه ی نامردمی ست, اما ما

نگفته‌ایم به جز شعرِ صاف و ساده هنوز

 

 

مجموعه شعر "از اینجا که منم"

انتشارات فصل پنجم

 

 

بخش ۱۲ - سخنی چند در عشق..."نظامی"

» خمسه » خسرو و شیرین

 

مراکز عشق به ناید شعاری

مبادا تا زیم جز عشق کاری

 

فلک جز عشق محرابی ندارد

جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد

 

غلام عشق شو کاندیشه این است

همه صاحب دلان را پیشه این است

 

جهان عشق ست و دیگر زرق سازی

همه بازی ست الا عشقبازی

 

اگر بی‌عشق بودی جان عالم

که بودی زنده در دوران عالم

 

کسی کز عشق خالی شد فسرده ست

کرش صد جان بود بی‌عشق مرده ست

   ادامه مطلب ...

زمستان...“مهدی اخوان ثالث”

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

که ره تاریک و

لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

 به اکراه آورد دست از بغل بیرون

 که سرما سخت سوزان است

نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک

 چو دیدار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

 مسیحای

جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای

منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم

منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور

 منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان

بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

 تگرگی نیست ، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

 حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ،

بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است

سلامت

را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دست ها پنهان

نفس ها ابر ، دل ها خسته و غمگین

درختان اسکلت های بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

 

 


دوست... "سهراب سپهری"

                                                                                              

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و باتمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای اینه تفسیر کرد

و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد

همیشه کودکی باد را صدا می کرد

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چه قدر سبد

برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چه قدر تنها ماندیم

 

 

ارسال شده در حجم سبز

 

 

 

گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را..."حسین منزوی"

گور شد، گهواره، آری بنگرید اینک زمین را

این دهان وا کرده، غران اژدهای سهمگین را

 

قریه خواب و کوه بیدار است و هنگامه شبیخون

تا بکوبد بر بساطش، صخره‌های خشم و کین را

 

مرگ من یا توست بی‌شک، آن ستون، آن سقف، آنک!

کاینچنین از ظلمت شب، بهره می‌گیرد کمین را

 

مادری آنک به سجده در نماز وحشت خود

خسته می‌ساید به خاک کودکان خود جبین را

 

دخترک خاموش ، بهتش برده ازتنهایی خود

می‌کشد بر چشم‌های بی‌نگاهی آستین را

 

نوعروسی، خیره در آفاق خون‌آلوده، در چنگ

می‌فشارد جامه‌ی خونین جفت نازنین را

 

باز می‌پرسی که‌ها مردند؟ می‌گویم: که زنده‌ست

پیرمرد انگار با خود، زیر لب، می‌موید این را

 

دیگری سر می‌دهد غم‌ناله‌ی شکر و شکایت:

تا کجا می‌آزمایی ای خدا، این سرزمین را؟

 

کودکان،ازخواب این افسانه، بیداری ندارند

با که خواهد گفت مادر، قصه‌های دل‌نشین را؟

 

از تمام قریه، یک تن مانده و دیگر کسی نیست

تا کشد دست تسلا بر سر، آن تنهاترین را

 

مرده چوپان و نی‌اش افتاده، خون آلود، جایی

خسته در وی می‌نوازد باد آهنگی حزین را