عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

کاش در دهکده عشق فراوانی بود... "مریم حیدر زاده"


کاش در دهکده عشق فراوانی بود

توی بازار صداقت کمی ارزانی بود


کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود


کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب

روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود


کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد

قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود


کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم

رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود


مثل حافظ که پر از معجزه و الهامست

کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود


چه قدر شعر نوشتیم برای باران

غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود


کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها

دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود


کاش دلها پر افسانه نیما می شد

و به یادش همه شب ماه چراغانی بود


کاش اسم همه دخترکان اینجا

نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود


کاش چشمان پر از پرسش مردم کمتر

غرق این زندگی سنگی و سیمانی بود


کاش دنیای دل ما شبی از این شبها

غرق هرچیز که می خواهی و می دانی بود


دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم

راز این شعر همین مصرع پایانی بود


من واژگون رقصیده ام... "نصراله مردانی"


 من‌ واژگون‌ من‌ واژگون‌ من‌ واژگون‌ رقصیده‌ام‌

 من‌ بی‌سر و بی‌دست‌ و پا در خواب‌ خون‌ رقصیده‌ام‌

 

 منظومه‌ای‌ از آتشم، آتشفشانی‌ سرکِشم‌

 در کهکشانی‌ بی‌نشان‌ خورشیدگون‌ رقصیده‌ام‌

 

 میلاد بی‌آغاز من‌ هرگز نمی‌داند کسی‌

 من‌ پیر تاریخم‌ که‌ بر بام‌ قرون‌ رقصیده‌ام‌

 

 فردای‌ ناپیدای‌ من‌ پیداست‌ در سیمای‌ من‌

 این‌‌سان‌ که‌ با فرداییان‌ در خود کنون‌ رقصیده‌ام‌

 

 ای‌ عاقلان‌ در عاشقی‌ دیوانه‌ می‌باید شدن‌

 من‌ با بلوغ‌ عقل‌ در اوج‌ جنون‌ رقصیده‌ام‌

 

 میلاد دانایی‌ منم، پرواز بینایی‌ منم‌

 من‌ در عروجی‌ جاودان‌ از حد فزون‌ رقصیده‌ام‌

 

 پیراهن‌ تن‌ پاره‌ کن، عریانی‌ جان‌ را ببین‌

 من‌ در جهان‌ دیگری‌ از خود برون‌ رقصیده‌ام‌

 

 با رقص‌ من‌ در آسمان، رقص‌ تمام‌ اختران‌

 من‌ بربلندای‌ زمان‌ بنگر که‌ چون‌ رقصیده‌ام

 

 

همیشه منتظرت هستم ... "طاهره صفارزاده"


همیشه منتظرت هستم
بی آن که در رکود نشستن باشم


همیشه منتظرت هستم
چونان که من
همیشه در راهم
همیشه در حرکت هستم
همیشه در مقابله


تو مثل ماه
ستاره
خورشید
همیشه هستی
و می درخشی از بدر
و می رسی از کعبه
و ذوالفقار را باز می کنی
و ظلم را می بندی


 همیشه منتظرت هستم
ای عدل وعده داده شده
این کوچه
این خیابان
این تاریخ
خطی از انتظار تو را دارد
و خسته است


تو ناظری
تو می دانی
ظهور کن
ظهور کن که منتظرت هستم
ظهور کن که منتظرت هستم...

 


 

 

تو مرا یاد کنی یا نکنی/و عشق... "سهراب سپهری"


تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود ، گر نشود
حرفی نیست
اما
نفسم می گیرد
در هوایی که نفس های تو نیست !


------------------------------------------------

 

و عشق
تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند
به امکان یک پرنده شدن



یاد ایامی... "رهی معیری"


یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میــان لاله و گـــل آشیـــانـــی داشتم


گــرد آن شمع طرب می سوختـم پروانه وار
پــای آن ســـرو روان اشـــک روانـــی داشتــم


آتشـم بر جــان ولی از شکــوه لب خاموش بود
عشــق را از اشــک حســرت ترجمــانی داشتــم


چــون سرشک از شــوق بــودم خاکــبوس در گــهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم


در خــزان با ســـرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمیــن با مــاه و پرویــن آسمــانی داشتــم


درد بــی عشقــی زجانــم بـرده طاقت ورنه من
داشــتــــــم آرام تــا آرام جــــانـــــی داشــــتـــــم


بلبــل طبعــم «رهی» باشـــد زتنهـــایی خمــــوش
نـغــمـــه‌هــا بـــودی مــــرا تـــا هــم زبانـــی داشتــــم
 


گشت یکی چشمه ز سنگی جدا... "نیما یوشیج"

 

گشت یکی چشمه ز سنگی جدا

 غلغله زن ، چهره نما ، تیز پا

گه به دهان بر زده کف چون صدف

گاه چو تیری که رود بر هدف

گفت : درین معرکه یکتا منم

تاج سر گلبن و صحرا منم

 چون بدوم ، سبزه در آغوش من

 بوسه زند بر سر و بر دوش من

چون بگشایم ز سر مو ، شکن

 ماه ببیند رخ خود را به من

 قطره ی باران ، که در افتد به خاک

 زو بدمد بس کوهر تابناک

 در بر من ره چو به پایان برد

 از خجلی سر به گریبان برد

 ابر ، زمن حامل سرمایه شد

 باغ ،‌ز من صاحب پیرایه شد

 گل ، به همه رنگ و برازندگی

 می کند از پرتو من زندگی

در بن این پرده ی نیلوفری

کیست کند با چو منی همسری ؟

زین نمط آن مست شده از غرور

 رفت و ز مبدا چو کمی گشت دور

 دید یکی بحر خروشنده ای

 سهمگنی ، نادره جوشنده ای

 نعره بر آورده ، فلک کرده کر

دیده سیه کرده ،‌شده زهره در

 راست به مانند یکی زلزله

 داده تنش بر تن ساحل یله

 چشمه ی کوچک چو به آنجا رسید

 وان همه هنگامه ی دریا بدید

 خواست کزان ورطه قدم درکشد

 خویشتن از حادثه برتر کشد

 لیک چنان خیره و خاموش ماند

 کز همه شیرین سخنی گوش ماند

خلق همان چشمه ی جوشنده اند

 بیهوده در خویش هروشنده اند

 یک دو سه حرفی به لب آموخته

 خاطر بس بی گنهان سوخته

لیک اگر پرده ز خود بردرند

 یک قدم از مقدم خود بگذرند

 در خم هر پرده ی اسرار خویش

 نکته بسنجند فزون تر ز پیش

 چون که از این نیز فراتر شوند

 بی دل و بی قالب و بی سر شوند

 در نگرند این همه بیهوده بود

 معنی چندین دم فرسوده بود

 آنچه شنیدند ز خود یا ز غیر

 و آنچه بکردند ز شر و ز خیر

 بود کم ار مدت آن یا مدید

 عارضه ای بود که شد ناپدید

 و آنچه به جا مانده بهای دل است

کان همه افسانه ی بی حاصل است


آتش دل... "حافظ"


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

                       تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

                       جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

                       آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

                       چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

                       چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

                       همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

                       ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

                       که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت