عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

شب نمی جنبد از جا که مباد..."یداله رویایی"


شب نمی جنبد از جا که مباد

 آب ها آغوش آشفته کنند

با تن برهنه ماه در آب

موج ها قصه ناگفته کنند

لیک در جلوه خاموشی ها

صوت ها زندگی آغاز کنند

تا صداهای دگر برخیزند

 بی صدایی را جادو شکنند

باد شوخ از دل صحرا ها مست

 نرم می آید با ناز و غرور

 بر کف دریا اندازد موج

بشکند بر تن مه تنگ بلور

قلعه ویران تنها و در آن

هر چه نجواست در اندیشه خواب

 نه طنین بسته در او شیهه اسب

 نه در او ریخته پرواز رکاب

سال ها رفته نه پیدا با او

 نه خروش و نه خطاب و نه نفیر

می پزد در شب تاریک به دل

جلوه دور سواران اسیر

شب نمی جنبد از جا که مگر

 خواب اختر ها سرریز شود

 جیرجیرک ز صدا افتد باز

 خامشی بانگ شب آویز شود

 آنزمان از پی نان طایفه ای

 در نشیب دره ها کوچ کند

مرده بر پشت زنی کودک و زن

بی خبر در ره شب گام زند

باز لالایی دل ها بیدار

 بر لب مشتاقان ملتهب است

 باز نجوای دهان ها تنها

آب باریک ته جوی شب است

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب... "حافظ "


       

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

 

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب

 

خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم

گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

 

ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب

 

می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت

همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب

 

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت

گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب

 

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب

 

گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند

دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب

 


             

 

 

 

 

تنگ غروب... "امیرهوشنگ ابتهاج سایه"


یاری کن ای نفس که درین گوشه ی قفس 
بانگی بر آورم ز دل خسته ی یک نفس 


 تنگ غروب و هول بیابان و راه دور 
نه پرتو ستاره و نه ناله ی جرس

 

 خونابه گشت دیده ی کارون و زنده رود 
 
ای پیک آشنا برس از ساحل ارس 


صبر پیمبرانه ام آخر تمام شد 
 
ای ایت امید به فریاد من برس 


 از بیم محتسب مشکن ساغر ای حریف 

 می خواره را دریغ بود خدمت عسس


جز مرگ دیگرم چه کس اید به پیشباز
رفتیم و همچنان نگران تو باز پس 


 ما را هوای چشمه ی خورشید در سر است 
 
سهل است سایه گر برود سر در این هوس


این روزها... "حسین منزوی"

این روزها که بالاخره می گذرند اما...

از بس که پس از رفتن چرخیده و برگشتند

 

خط های مصیبت را من دایره می بینم

هر کس رسید از عشق ورزیدن به انسان گفت

 

اما تو را ای عاشق انسان کسی نشناخت

آن دم که پا به عرصه نهادم گریستم

 

یعنی هم از نخست گرفتم عزای خود

شاخ گوزن یا پر طاووس هرچه بود

 

در جنگل شما هنرم شد بلای من

ای سنگ روزگار شکستی مرا ولی

 

انصاف را نبود شکستن سزای من

دریغ از آن که به بیداری حقیقی ما

 

امان نمی دهد این خوابهای خرگوشی

تا عشق می گشاید با ناخن بلندش

 

ای غم هر آنچه خواهی بفکن گره به کارم

عشق از تو زاده است و تو از عشق،

 

باز از تو عشق.... آه که عقلم

افتاده در تسلسل و راهی بیرون از این مدار ندارد

 

پاییزی ام بهار چه دارد برای من

عید تو را چه رابطه ای با عزای من؟

 

حدیث تازه ندارم ولی برای تو بنشین

که باز قصه ی نامردی زمانه بگویم

 

خاطرات دهشتبار در توالی و تکرار

روز و شب بر اعصابم می کشند سمباده

 


ای عشق... "فریدون مشیری"

ای عشق ٬ شکسته ایم٬ مشکن ما را

این گونه به خاک ره میفکن ما را

 

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

 

ای عشق ٬ پناهگاه پنداشتمت٬

ای چاه نهفته! راه پنداشتمت٬

 

ای چشم سیاه٬ آه ای چشم سیاه

آتش بودی٬ نگاه پنداشتمت

 

ای عشق ٬ غم تو سوخت بسیار مرا

آویخت مسیح وار بر دار مرا

 

چندان که دلت سوخت بیازار مرا

مگذار مرا ز دست٬ مگذار مرا

 

ای عشق در آتش تو فریاد خوش است

هر کس که در آتش تو افتاد خوش است

 

بیداد خوش است از تو٬ وز هستی ما

خاکسترکی سپرده بر باد خوش است

 

ای دل به کمال عشق آراستمت

وز هر چه به غیر عشق پیراستمت

 

یک عمر اگر سوختم و کاشتمت

امروز چنان شدی که می خواستمت

 


 

 

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من... "مهدی فرجی"

چه احمقانه سزاوارِ بودنی با من

اگر هنوز دلت هست ارزنی با من

 

تو با خود تو تویی، تو نه، یک منی بی من

تو با من آنچه تویی نیستی، زنی با من

 

مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود

اگر که می‌کنی آلوده دامنی با من

 

درون بطن تو از شعر نطفه می‌بندد

اگر به آب زدی یک زمان تنی با من

 

نگفته‌ام به تو الماس چشمهات چه کرد

شبی عمیق پیِ حفر معدنی با من

 

نپرس، کاشفِ پیر است و رازهای بزرگ

نگفتنی‌ست تهِ قصّه‌ی زنی با من

 

تلاطمِ چمدانِ معطلی با توست

هوای غم‌زده‌ی راه آهنی با من

 

دل عزیز! که سرگرم کشتنم هستی

چه کرده‌ام که تو اینقدر دشمنی با من!؟