ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دل به دامِ تو اسیر است، زمین گیرش کن
زلف بگشا و به یک حلقه به زنجیرش کن
بی تو غم آمد و از تاب و توانم انداخت
آهوی غمزده را ناز کن و شیرش کن
خواب دیدم که در آغوشِ منی، غنچه شکفت
بوی یاس از همه جا سر زده، تعبیرش کن
خواب دیدم که غمِ عشق جوانیست رشید
پرده بردار از این آینه و پیرش کن
در دلم شعلهزنان جامِ غزل میجوشد
آفتابیست در این میکده، تکثیرش کن
گفتم از عشق بگویم، دهنم باز نشد
ما نگفتیم، نگفتیم، تو تصویرش کن
اردیبهشت 93
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد
دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ
عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش
مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش
من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر
کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب
نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
نه همدمی،نه رفیقی،نه آشنا مانده ست
دل غریب من از همرهان جدا مانده ست
ستارگان شب من،یکی یکی مُردند
فقط تویی که دلم دیدن تو را مانده ست
تمام قافله آماده شد؛ولی خورشید
نیامده ست،گمانم که باز جا مانده ست
دوباره گَرد گرفته کتاب ها بر رَف
دوباره دفتر من،زیرِ دست و پا مانده ست
مجال زمزمه و گفتن و شنیدن نیست
دوباره باز شباهنگ بی صدا مانده ست
چه روزگار خوش و روزهای خوبی بود
ولی دریغ ! فقط یادشان به جا مانده ست
ولی چه غم ؟ که به سوی من و تو پنجره ای
در امتداد خیابان هنوز وا مانده ست
اگر هنوز ، ز سرما ، ز سوز می لرزم
هنوز گرمیِ آغوش تو به جا مانده ست
بیا هنوز کلاس قدیم مدرسه مان
نگاه شوقش در انتظار ما مانده ست
بیا که با هم از این کوچه های شب برویم
به خلوتی که در او نوری از خدا مانده ست
بیا !بیا که هنوز ابتدای عشق است این
هنوز راه زیادی به انتها مانده ست
یاد من باشد از فردا
جور
دیگر باشم
بد
نگویم به هوا، آب، زمین
مهربان
باشم با مردم
و
فراموش کنم، هر چه گذشت
خانه
ی دل، بتکانم ازغم
و
به دستمالی از جنس گذشت
بزدایم
،تار کدورت، از دل
مشت
را باز کنم،
و
به لبخندی خوش
دست
در دست زمان بگذارم
یاد
من باشد فردا دم صبح
به
نسیم از سر صدق، سلامی بدهم
و
به انگشت نخی خواهم بست
تا
فراموش، نگردد فردا
زندگی
شیرین است، زندگی باید کرد
گرچه
دیر است ولی
کاسه
ای آب به پشت سر لبخند بریزم ،شاید
به
سلامت ز سفر برگردد
بذر
امید بکارم، در دل
لحظه
را در یابم
من
به بازار محبت بروم فردا صبح
مهربانی
خودم، عرضه کنم
یک
بغل عشق از آنجا بخرم
یاد
من باشد فردا
به
سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم
بگذرم
از سر تقصیر رفیق ، بنشینم دم در
چشم
بر کوچه بدوزم با شوق
تا
که شاید برسد همسفری، ببرد این دل مارا با خود
و
بدانم دیگر قهر هم چیز بدیست
یاد
من باشد فردا
باور
این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و
بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
و
بدانم که شبی خواهم رفت
و
شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی
یاد
من باشد
باز
اگر فردا، غفلت کردم
آخرین
لحظه ی از فردا شب،
من
به خود باز بگویم این را
مهربان
باشم با مردم
و
فراموش کنم هر چه گذشت
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت نیم شب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
صف مژگان تو بشکست چنان دلها را
که کسی نشکند این گونه صف اعدا را
نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن
کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را
گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس
ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را
بیبها جنس وفا ماند هزاران افسوس
که ندانست کسی قیمت این کالا را
حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش
که نخوردهست کس امروز غم فردا را
کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر
کز چه رو سوخته پروانهٔ بیپروا را
عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد
که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را
سیلی از گریهٔ من خاست ولی میترسم
که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را
به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد
قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را
منزلی در دور دستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین
دانسته بودم، وین چنین دانم لیک
ای ندانم چون و چند! ای دور