عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

سارا نبودی... "سید احمد حسینی"


چشم گریان را ببینی

آن قدر باریدم که

ب

 ا

 ر

 ا

ن را ببینی

 

وَللَـه که بی تو

شهر، خود را حبس می‌کرد

بهتر! نبودی

بغضِ طهران را ببینی

 

تهران مان، طهران نشد

بهتر! نبودی این راهزن،

این راه بندان را ببینی

*

بی‌بی

به چشمان تو دل خوش کرده

سارا !

کافی‌ست

عکس لای قرآن را ببینی

 

رفتی...لَقد...ماندم...

خَلَقنا...فی کبد را از بر شدم

تا رنج انسان را ببینی

 

بی‌بی

خودش می‌گفت:

سارا قسمت توست

بی‌بی خودش می‌گفت:

فنجان را ببینی

 

از ترکه‌ها

بر پای سارا می‌نویسی

وقتی که

کابوسِ دبستان را ببینی

*

آن‌قدر پشت پنجره ماندم که شاید

یک لحظه این سوی خیابان را ببینی

*

راضی به مرگت می‌شوی

مانند سارا

وقتی نخواهی

خانِ چوپان را ببینی

 

وقتی که دیدم

زود سرما می‌خوری، باز

تقویم را بستم

زمستان را نبینی

 

"

 

از باغ می برند چراغانی ات کنند... "فاضل نظری"


از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ” ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی 
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست 
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند

 


ماهی... "احمد شاملو"

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده قلبِ من

                       اینگونه

                              گرم و سُرخ

   ادامه مطلب ...

دلم زین بیش غوغا برنتابد... " عبید زاکانی"

 

دلم زین بیش غوغا برنتابد

سرم زین بیش سودا برنتابد

 

غمت را گو بدار از جان ما دست

که آن دیوانه یغما برنتابد

   ادامه مطلب ...

به نام آن که جان را فکرت آموخت... " شیخ محمود شبستری"

 

به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغ دل به نور جان برافروخت

 

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

   ادامه مطلب ...

از آسمان... ” فروغ فرخزاد"

امشب از آسمان دیدهٔ تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

شعر دیوانهٔ تب آلودم

شرمگین از شیار خواهشها

پیکرش را دو باره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

   ادامه مطلب ...

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی... "نیما یوشیج"



در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی
دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ 
خلوت نشسنه ام زین روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟