ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پیرهن نازک نارنج به بار آورده!
باغ مینیاتوری از نقش و نگار آورده!
خوشگوارا ! خنکا ! چشمه ی یاقوت بهشت!
لب سرخت چقدر شهد انار آورده
نه به مویت که شرابی شده و مست و خراب
نه به رویت که چنین چشم خمار آورده
روسری تو غزلبافته ی شیراز است
عطر بازار وکیلی که بهار آورده
دور منظومه ی شمسی سرت میگردد
هرچه سیاره اگر رو به مدار آورده
باد دلخوش که مگر باز به رقص آوری اش
دامنی اطلسی از گوشه کنار آورده
تاج قرقاول کبکینه خرام پر قو !
هرکسی دیده تو را میل شکار آورده
قاب زرکوب تو را آنکه چنین ناز کشید
از طلای تو به آیینه عیار آورده
غیر از اینی که در آغوش تو پروانه شوم
تن ابریشمی ات را به چه کار آورده؟
تا بگیرد مگر اقرار محبت از تو
بوسه یعنی به لبت عشق، فشار آورده
بس که دلباخته ام هیچ ندارم جز شعر
شاعری دفتر خود را به قمار آورده
نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند
سکوت چه قدر جای صدا را
هنوز نگفته ام دوستت دارم
نگاهم اما به عربده گفت
عربده ای که نرگس حافظ راپژمرده کرد
هنوز نگفته ای دوستت دارم
سکوتت اما بارانی شد
و دل صنوبری خشکم را خرم کرد
در این تابوت آرواره ، سروی به شکل دل آدمی بود
سروی مرده در خشکسال مهر
از مژگان میترائی تو آفتابی جاری شد
مرده بیدارشد و تابوت را شکست
و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد
سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را
این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست
از تمامی تاریخ بپرس
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻠﺒﻪ ﺩﻧﺠﯽﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﻘﺸﻪ ی ﺧﻮﺩ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺗﺎ ﭘﻨﺠﺮﻩ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ
ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﮔﻬﯽ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ
ﮔﺎﻩ ﺧﺸﮏ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﮔﻬﯽ ﺷﺮشر ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﻣﺮﮒ
ﺑﻪ ﺷﻔﺎﺑﺨﺸﯽ ﯾﮏ ﻣﻌﺠﺰﻩ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ
ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ آﻥ
ﻗﻮﺱ ﻭ ﻗﺰﺡ ﻫﺎﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭد
ﺯﻧﺪﮔﯽ
آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮآﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد
زندگی کن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ
ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ
ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳﺖ
ﻗﺼﻪ ی ﺑﻮﺩﻥ ﻣﺎ
ﺑﺮﮔﯽ ﺍﺯ
ﺩﻓﺘﺮ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﺯ ﺑﻘﺎﺳﺖ
ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ
ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ
ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ
ﺟﺎﻥ ﻣﻦ
ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ...
دوست داری از میان جمع پیدایت کنم؟
من که می دانم تو می خواهی تماشایت کنم
بی قراری، دائما این سو و آن سو می پری
تا مگر من یک نظر بر قد و بالایت کنم
آرزویت شاید این باشد که مجنونم کنی
بلکه از دیوانگی من نیز لیلایت کنم
هیچ می دانی که من هم آرزومند توام؟
دوست دارم با تمام قلب شیدایت کنم
روزها طوری نگاهت می کنم تا شب که تو
سر به بالش می نهی بی خواب رؤیایت کنم
"آه از دست تو" بی پایان ترین گنج است و من
می توانم تا ابد با ناله سودایت کنم
سالها اهل عبادت بودم اما سرنوشت
گفت می دانم چگونه اهل دنیایت کنم
بعد هم طوری فریبم داد تا حاضر شوم
آبرویم را فدای شیطنت هایت کنم
بهتر است این بار جای خلوتی قایم شوی
تا بیایم چشم شیطان کور پیدایت کنم
دامِ صیّاد کجا؟ مرغِ گرفتار کجا؟
پرِ پروانه کجا؟ شمعِ شبِ تار کجا؟
مسگرِ شوشتری داند و آهنگرِ بلخ
که بدهکار کجا بود و گنهکار کجا؟
زلفِ لیلی به کجا و دلِ مجنون به کجا؟
سرِ سرگشته کجا؟ خالِ لبِ یار کجا؟
عزّتِ مصر کجا؟ یوسف گم گشته کجا؟
سرِ منصور کجا بود و سرِ دار کجا؟
کاخِ خسرو به دَمَن، خیمه ی شیرین در کوه
دلِ دیوانه کجا؟ نرگسِ بیمار کجا؟
من کجا؟ یار کجا؟ باده کجا؟ سبزه کجا؟
لبِ "کیوان" به کجا بود و لبِ یار کجا؟
عاشقم کردی و رفتی عشق را تفسیر کن
چون سخندانی بلد اندیشه ات تکثیر کن
جور کردی با دلم آن را شکستی بی وفا
لا اقل با من که نه؛ با دیگران تغییر کن
عاشقم کردی و رفتی عشق درمن مُرد مُرد
عادت عاشق کشی را بعد ازاین زنجیر کن
با ولع نوشیدی از جانم بقایش نوش کن
صبرکن! یا لااقل حرف مرا تعبیر کن
سنگسارم کن؛ بسوزانم ؛ مرا بر دار زن
یا ترنم بوسه ای بنما و غافلگیر کن
این لبانم ساغرت پیمانه ام تکمیل کن
با لبت بر گونه ها این عشق را تعمیر کن
خب شما جذابی و هر لحنتان در و گوهر
بی هوا مجنون شدم لیلای من تدبیر کن
سلامم را جوابی ده که در شهر تو مهمانم
غبارم را بیفشان تا به پایت جان بیفشانم
بپرس از خود کجا بودی ، کجا هستی ، چه می جویی
نگاهم کن چه می گویم ، سخن بشنو چه می خوانم
دلم گوید سخن با تو ، چنین روشن که من با تو
صفای این چمن با تو ، بیا مرغ سخن دامن
در آن ساحل چه می گردی ، از آن دریا چه آوردی
به شهر خویشتن باز آ که من پیغام جانانم
به گلبانگ جهانتابم چه آتش هاست بر دلها
نمی گیرد چرا در تو ، نمی دانم ، نمی دانم