عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

دیدی که رسوا شد دلم... "رهی معیری"


دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

 

دیدی که من با این دل، بی آرزو عاشق شدم

با آنهمه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم

 

ای وای اگر صیاد من

غافل شود از یاد من

قدرم نداند!

فریاد اگر از کوی خود

وز رشته ی گیسوی خود

بازم رهاند

 

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

 

در پیش بی دردان چرا فریاد بی حاصل کنم؟

گر شکوه ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم

 

وای به دردی که درمان ندارد

فتادم به راهی که پایان ندارد

 

از گل شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کنم

 

وای به دردی که درمان ندارد

فتادم به راهی که پایان ندارد

 

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم

 

دیدی که در گرداب غم، از فتنه ی گردون رهی

افتادم و سرگشته چون امواج دریا شد دلم

 

دیدی که رسوا شد دلم

غرق تمنا شد دلم...

 


ای خوشا مستانه ... "پروین اعتصامی"

  

ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن

دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن

پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بیاد روی جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

دیده را سوداگر یاقوت احمر داشتن

هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن

هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن

 آب حیوان یافتن بیرنج در ظلمات دل

زان همی نوشیدن و یاد سکندر داشتن

از برای سود، در دریای بی پایان علم

عقل را مانند غواصان، شناور داشتن

گوشوار حکمت اندر گوش جان آویختن

چشم دل را با چراغ جان منور داشتن

در گلستان هنر چون نخل بودن بارور

عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن

از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب

علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن

همچو مور اندر ره همت همی پا کوفتن

چون مگس همواره دست شوق بر سر داشتن

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک... "حافظ"


هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

 

مرا امید وصال تو زنده می‌دارد

و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک

 

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک

 

رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات

بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

 

اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم

و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک

 

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا

لان روحی قد طاب ان یکون فداک

 

عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم

سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک

 

تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک

 

به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ

که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک

 


آل... "سیدعلی صالحی"


 

بی‌کرانه
در کلمات شگفت
زاده شدم.
شگفتا که در این دقیقه
سرشار از کشف این باد برهنه‌ام.


رودها برمی‌آیند
کوه‌ها برمی‌آیند
بادها برمی‌آیند
و آدمی
هنوز از خیل خواب‌آلودگانِ زمین است.
شگفتا که من
پیش از تولد خویش
با مرگ به معنا رسیده‌ام.
بی‌کرانه
به رویایی پوشیده از حریر نور و
نماز
لبالبِ هوشم در این دقیقه‌ی دور!

 


 

عجب صبری خدا دارد... "معینی کرمانشاهی"


عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه اول

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

بروی یکدیگر ویرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسنه،چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پیمانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را

واژگون مستانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

نه طاعت می پذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرهاتیز کرده

پاره پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو

آواره و دیوانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

سرا پای وجود بی وفا معشوق را

پروانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

بعرش کبریایی با همه صبر خدایی

تا که میدیدم عزیز نابجایی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

گردش این چرخ را

وارونه بی صبرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

اگر من جای او بودم

که میدیدم مشوش عارف عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش

بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

چرا من جای او باشم

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و تاب تماشای زشتکاری های این مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم

یک نفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه میکردم

عجب صبری خدا دارد،

 عجب صبری خدا دارد!

 


نه از دورفلک مهری... "مهرداد اوستا"


نه از دورفلک مهری،نه ازبزم جهان کامی

نه شمع هستی ام را از نسیم فتنه آرامی

به جانم راه زد هربار،دردی بر سر دردی

به راهم باز شد هرگام، دامی در پی دامی
...
نه جان را اشتیاقی بردل از عشق پری رویی

نه دل را آرزویی در سر از مهر دل آرامی

فراز آورد گشت آسمان، چاهی به هرچاهی

فرو گسترد دور زندگی، دامی به هر گامی

درود و آفرین تاکی؟ که پاسخ بشنوی هردم

دعایی را به نفرینی، سلامی را به دشنامی

متاب ای اختر برج سرافرازی بر آن مجلس

که گردد جام مهر و ماه او برکام خودکامی

من و زین پس به پاس دولت آزادگی، دوری

که دامن گیر آمد خاک کوی هر گل اندامی