عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

کرامات نورانی... "سیدحسن حسینی"


 

هلا ، روز و شب فانی چشم تو
دلم شد چراغانی چشم تو

به مهمان شراب عطش می دهد
شگفت است مهمانی چشم تو

بنا را بر اصل خماری نهاد
ز روز ازل بانی چشم تو

پر از مثنوی های رندانه است
شب شعر عرفانی چشم تو

تویی قطب روحانی جان من
منم سالک فانی چشم تو

دلم نیمه شب ها قدم می زند
در آفاق بارانی چشم تو

شفا می دهد آشکارا به دل
اشارت پنهانی چشم تو

هلا توشه راه دریا دلان
مفاهیم طوفانی چشم تو

مرا جذب آیین آیینه کرد
کرامات نورانی چشم تو

از این پس مرید نگاه توام
به آیات قرآنی چشم تو

 

از خون جوانان وطن لاله دمیده... "عارف قزوینی"


بندیک

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد

در بار بهاری تهی از زاغ  و  زغن  شد

از ابر کرم ، خطه ی ری رشک ختن شد

دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن  شد

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری 

نه آیین داری  ای چرخ

 

بند دو

از خون جوانان  وطن لاله  دمیده

از ماتم سرو  قدشان، سرو خمیده

در سایه گل بلبل از این غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه کجرفتاری ای چرخ

 

بند سه

خوابند  وکیلان  و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یک خانه  ویران

یارب بستان داد فقیران ز امیران

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری

نه آیین داری  ای چرخ

 

بند چهار

از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن

مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن

غیرت کن  و اندیشه  ایام بتر کن

اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری 

نه آیین داری  ای چرخ

 

بند پنج

از دست عدو  ناله ی من از سر درد  است

اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است

جان بازی عشاق، نه چون  بازی نرد  است

مردی اگرت هست، کنون  وقت  نبرد است

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری  ،

نه آیین داری  ای چرخ

 

بند شش

عارف ز ازل ، تکیه بر ایام  نداده  است

جز جام، به کس دست،چو خیام نداده است

دل جز بسر زلف دلارام نداده است

صد زندگی ننگ بیک نام نداده است

چه کجرفتاری ای چرخ

چه بد کرداری ای چرخ

سر کین داری ای چرخ

نه دین داری 

نه آیین داری  ای چرخ

 


 

 

 

 

ای خوشا سودای دل... "پروین اعتصامی"


ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن

دیبه‌ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن

بنده فرمان خود کردن همه آفاق را
دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن

در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن
در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن

دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن

از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن

رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن

روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن

سربلندی خواستن در عین پستی، ذره‌وار
آرزوی صحبت خورشید رخشان داشتن

 


 

آهو ندیده‌ای که بدانی فرار چیست‌..."مهدی فرجی"


آهو ندیده‌ای که بدانی فرار چیست‌

صحرا نبوده‌ای که بفهمی شکار چیست‌

 

باید سقوط کرد و همین‌طور ادامه داد

دریا نرفته‌ای بچشی آبشار چیست

پیش من از مزاحمت بادها نگو

طوفان نخورده‌ای که بفهمی قرار چیست‌

 

هی سبز در سفیدیِ چشمت جوانه زد

یکبار هم سئوال نکردی بهار چیست‌

 

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده‌ای؟

خُب‌... کیفر صنوبرِ بی‌برگ و بار چیست‌؟

 

روزی قرار شد برسیم آخرش به‌هم‌

حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست‌؟...