-
باز کن پنجره را... "حمید مصدق"
سهشنبه 23 آبان 1391 01:49
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار ! کاروانهای فرومانده خواب از چشمت بیرون کن ! باز کن پنجره را ! تو اگر باز کنی پنجره را، من نشان خواهم داد ، به تو زیبایی را . بگذر از زیور و آراستگی من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد که در آن شوکت پیراستگی چه صفایی دارد آری از سادگیش، چون تراویدن مهتاب به شب مهر از آن می بارد ....
-
از خون جوانان وطن لاله دمیده... "عارف قزوینی"
سهشنبه 16 آبان 1391 12:52
بندیک هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد از ابر کرم ، خطه ی ری رشک ختن شد دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد چه کجرفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ سر کین داری ای چرخ نه دین داری نه آیین داری ای چرخ بند دو از خون جوانان وطن لاله دمیده از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده در سایه گل بلبل از این غصه...
-
ای خوشا سودای دل... "پروین اعتصامی"
چهارشنبه 10 آبان 1391 22:44
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن دیبهها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن گنجها بی پاسبان و بی نگهبان داشتن بنده فرمان خود کردن همه آفاق را دیو بستن، قدرت دست سلیمان داشتن در ره ویران دل، اقلیم دانش ساختن در ره سیل قضا، بنیاد و بنیان داشتن دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر اشک را مانند...
-
آهو ندیدهای که بدانی فرار چیست..."مهدی فرجی"
سهشنبه 18 مهر 1391 19:20
آهو ندیدهای که بدانی فرار چیست صحرا نبودهای که بفهمی شکار چیست باید سقوط کرد و همینطور ادامه داد دریا نرفتهای بچشی آبشار چیست پیش من از مزاحمت بادها نگو طوفان نخوردهای که بفهمی قرار چیست هی سبز در سفیدیِ چشمت جوانه زد یکبار هم سئوال نکردی بهار چیست در خلوتت به عاقبتم فکر کردهای؟ خُب... کیفر صنوبرِ بیبرگ...
-
یا که به راه آرم این صید ز دل رمیده را... "ملک الشعرای بهار"
چهارشنبه 12 مهر 1391 13:02
یا که به راه آرم این صید ز دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟ چهره به زر کشیده ام، بهر تو زر خریده ام خواجه! به هیچکس مده بنده زر خریده را گر ز نظر نهان شوم چون تو...
-
حدیث جوانی... "رهی معیری"
چهارشنبه 5 مهر 1391 19:22
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام خوارم ولی به سایه گل آرمیده ام با یاد رنگ و بوی توای نوبهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام چون خاک در هوای تو از پا افتاده ام چون اشک در قفای تو با سر دویده ام من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیده ام از جام عافیت می نابی نخورده ام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده...
-
یار دبستانی من... "منصور تهرانی"
شنبه 1 مهر 1391 02:01
یار دبستانی من با من و همراه منی چوب الف بر سر ما بغض من و آه منی حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه ترکه ی بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش دست من و تو باید این پرده ها روپاره کنه کی می تونه جز من و تو درد ما رو چاره کنه یار دبستانی من با من...
-
ای یار جفا کرده... "سعدی"
یکشنبه 19 شهریور 1391 19:24
ای یار جفا کرده پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو ندیده در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه مجنون به لیلی نرسیده در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده مرغ دل صاحبنظران...
-
ما ز یاران چشم یاری داشتیم... "حافظ"
پنجشنبه 16 شهریور 1391 07:00
ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم تا درخت دوستی کی بر دهد حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم گفت و گو آیین درویشی نبود ور نه با تو ماجراها داشتیم شیوه چشمت فریب جنگ داشت ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم نکته ها رفت و شکایت کس نکرد جانب حرمت فرو نگذاشتیم گلبن حسنت نه خود شد دلفریب ما دم همت برو بگماشتیم گفت خود...
-
من از آن روز که دربند توام آزادم... "سعدی"
چهارشنبه 8 شهریور 1391 19:27
من از آن روز که دربند توام آزادم پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند در من از بس که به دیدار عزیزت شادم خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت تا بیایند عزیزان به مبارک بادم من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ یاد تو مصلحت خویش ببرد...
-
شعله بیدار... "فریدون مشیری"
چهارشنبه 25 مرداد 1391 19:27
میخواهم و میخواستمت، تا نفسم بود . میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود . عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار روشنگر شب های بلند قفسم بود . آن بخت گریزنده دمی آمد و بگذشت غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود . دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر تنها نفسی با تو نشستن هوسم بود . باﷲ، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست حاشا، که...
-
بت پرست... "طالب آملی"
سهشنبه 24 مرداد 1391 11:54
از ضعف به هرجا که نشستیم وطن شد وز گریه، به هر سو که گذشتیم چمن شد جان دگرم بخش که آن جان که تو دادی چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد پیراهنی از تار وفا دوخته بودم چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد هر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خشنود گر شد ستمی بر سر کوی...
-
زندانی... "مهدی سهیلی"
چهارشنبه 18 مرداد 1391 12:45
آی . . . زندانبان! صدای ضجه زندانیه در مانده را بشنو در این دخمه ی دلتنگ جان فرسای را بگشا از این بندم رهایی ده مرا بار دگر با نور خورشید آشنایی ده که من دیدار رنگ آسمان را آرزو مندم بسی مشتاق دیدار زن و لبخند فرزندم من دور از زن و فرزند به یک دیدار خشنودم به یک لبخند، خورسندم الا ای همسرم ، ای همسفر با شادی و رنجم!...
-
عشق خوبان... "حسینقلی مستعان"
یکشنبه 15 مرداد 1391 06:54
راست گفتی عشق خوبان آتش است سخت می سوزاند اما دل کش است من کجا و ترک آن مهوش ،کجا دل کجا پرهیز ازاین آتش کجا شادمانم گرچه در این آتشم روز و شب می سوزم،اما دل خوشم از خدا خواهم که افزونش کند دل اگر دم زد ،پرازخونش کند کاش ازاین آتش تو را بودی خبر با خبر بودی که این بی دادگر شعله اش هرچند افزون تر شود سینه ازآن هرچند...
-
صدا کن مرا... "سهراب سپهری"
دوشنبه 2 مرداد 1391 19:29
صدا کن مرا صدای تو خوب است صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است که در انتهای صمیمیت حزن میروید در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد و خاصیت عشق این است حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد...
-
ز دو دیده جان فشانم... "عراقی"
سهشنبه 20 تیر 1391 19:31
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی چه کنم؟ که هست اینها گل باغ آشنایی همه شب نهادهام سر، چو سگان، بر آستانت که رقیب در نیاید به بهانهی گدایی مژهها و چشم یارم به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهوی ختایی در گلستان چشمم ز چه رو همیشه باز است؟ به امید آنکه شاید تو به چشم من درآیی سر برگ گل ندارم، به چه رو روم به...
-
آنکه می گرید... "راینر ماریا ریلکه"
چهارشنبه 14 تیر 1391 17:27
آنکه اکنون در کنجی از جهان می گرید بی سبب در جهان می گرید بر من می گرید آنکه اکنون در کنجی از شب می خندد بی سبب در شب می خندد بر من می خندد آنکه اکنون در کنجی از جهان ره می پیماید بی سبب در جهان ره می پیماید به سوی من می آید. آنکه اکنون در کنجی از جهان جان می سپرد بی سبب در می گذرد در من می نگرد
-
پرنده مردنی ست... "فروغ فرخزاد"
چهارشنبه 14 تیر 1391 01:52
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغهای رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی ست...
-
کاش در دهکده عشق فراوانی بود... "مریم حیدر زاده"
سهشنبه 13 تیر 1391 06:57
کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت کمی ارزانی بود کاش اگر گاه کمی لطف به هم می کردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی...
-
من واژگون رقصیده ام... "نصراله مردانی"
دوشنبه 5 تیر 1391 19:32
من واژگون من واژگون من واژگون رقصیدهام من بیسر و بیدست و پا در خواب خون رقصیدهام منظومهای از آتشم، آتشفشانی سرکِشم در کهکشانی بینشان خورشیدگون رقصیدهام میلاد بیآغاز من هرگز نمیداند کسی من پیر تاریخم که بر بام قرون رقصیدهام فردای ناپیدای من پیداست در سیمای من اینسان که با...