عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد... "حافظ"


بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

 

طوطی ای را به خیال شکری دل خوش بود

ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد

 

قره العین من آن میوه دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

 

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که امید کرمم همره این محمل کرد

 

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد

 

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

 

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ

چه کنم بازی ایام مرا غافل کرد

 

 


عمری است حلقهٔ در میخانه‌ایم ما... "صائب تبریزی"


 

عمری است حلقهٔ در میخانه‌ایم ما

در حلقهٔ تصرف پیمانه‌ایم ما

 

از نورسیدگان خرابات نیستیم

چون خشت، پا شکستهٔ میخانه‌ایم ما

 

مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی

از تشنگان گریهٔ مستانه‌ایم ما

 

در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست

سرگشته‌تر ز سبحهٔ صد دانه‌ایم ما

 

گر از ستاره سوختگان عمارتیم

چون جغد، خال گوشهٔ ویرانه‌ایم ما

 

از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است

این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما؟

 

چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم

تا چشم می‌زنی به هم، افسانه‌ایم ما

 

مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند

صائب خمیرمایهٔ بتخانه‌ایم ما

 


چه بی‌تابانه می‌خواهمت... "احمد شاملو"


 چه بی‌تابانه می‌خواهمت

 ای دوری‌ات آزمونِ تلخِ زنده‌به‌گوری

 

چه بی‌تابانـــه تــو را طلــب می‌کنـــم

بر پُشتِ سمندی ، گویـــی ، نوزیـــن

 کـــه قرارش نیســـت

و فاصله ... تجربه‌یی بیهوده است

 

بـوی پیرهنــت، این‌جا ... و اکنـون

 کوه‌هـا در فاصلــه، سردنــد

دست ، در کوچــه و بستـر

 حضورِ مأنوسِ دستِ تو را می‌جویـد

 

 و بـه راه اندیشیـــدن

 یأس را ، رَج می‌زنـــد

بی‌نجــوای انگشتانـت، فقـــط

 

و جهــان از هر سلامی خالـی‌ست...

 


به دیدارم بیا هر شب... "مهدی اخوان ثالث"


به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!