عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

وطنم ای شکوه پابرجا..."افشین یداللهی"

  

وطنم ای شکوه پابرجا

در دل التهاب دوران ها

 

کشور روزهای دشوار

زخمی سربلند بحران ها

 

ایستادی بر جنگ رو در رو

خنجر از پشت می زند دشمن

 

گویی از ما و در نهان بر ما

وطنم پشت حیله را بشکن

 

رگت امروز تشنه عشق است

دل رنجیده خون نمی خواهد

 

دل تو تا ابد برای تپش

غیرعشق و جنون نمی خواهد

 

شرم بر من اگر حریم تو

پیش چشمان من شکسته شود

 

وای بر من اگر ببینم چشم

رو به رویای عشق بسته شود

 

از تب سرد موج های خزر

تا خلیجی که فارس بوده و هست

 

می شود با تو دل به دریا زد

می شود با تو دل به دنیا بست

 

 


پول کثیف... " دکتر افشین یداللهی"

نه نه نه

این قرارمون نبود

که تو بی خبر بری

من خسته شم که تو

بی همسفر بری

نه نه نه      

این قرارمون نبود

من رنگ شب بشم

تو سر سپرده شی

من جون به لب شم

باور نمی کنم

این تو خود تویی

این تو که از خودش

بیخود شده تویی

باور نمی کنم

عشق منی هنوز

گاهی به قلب من

سر میزنی هنوز

وقتی زندونی تو هوس

مثله پروازه تو قفس

این رسم همراهی نشد ای هم نفس

وقتی قلبت از من جداست

برگردونه بی هم صداست

انگار دستت با دست من ناآشناست

باور نمی کنم

این تو خود تویی

این تو که از خودش بیخود شده تویی

باور نمی کنم

عشق منی هنوز

گاهی به قلب من

سر میزنی هنوز

باور نمی کنم

 


 

خواننده : احسان خواجه امیری

تو از کدام گم شدن حوالی من آمدی... "دکتر افشین یداللهی"

 

تو از کدام گم شدن حوالی من آمدی

همین که لب به لب شدی به خالی من آمدی

 

غبار عشق برلبت رسیده ای به انزوا

دمی سکوت کن غزل کمی بخواب بی صدا

 

توخسته ای نگاه کن چقدر زخم خورده ای

و اتفاق بود اگر هنوز هم نمرده ای

 

نشسته ام کنار تو نترس خوب می شوی

دوباره ماه قصه ها پس از غروب می شوی

 

به خود که آمدی بگو بگو تمام درد را

بخوان که می شناسم این صدای دوره گرد را

 

من از مسیر دیگری به حس تو رسیده ام

هزار و یک شب تو را هزار بار دیده ام

 

کسی تو را ندیده در سوال چشم های تو

نگو که اشک می شود وبال اشک های تو

 

نترس عمر سادگی به انتها نمی رسد

همیشه راه گم شدن به ناکجا نمی رسد

بن بست... "دکتر افشین یداللهی"

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند

در راه هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

 

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

 

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شست می رود

 

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

پس از رفتن گل... “علیرضا ناصری”

در سوگ افشین عزیزتر از جان:

پس از رفتن گل

 

حالت چلچله داریم پس از رفتن گل

حسرت ولوله داریم پس از رفتن گل

 

در سکوتِ غم و پژواک هیاهوی خزان

ماتمِ هلهله داریم پس از رفتن گل

 

داروی دردِ جنون  دل ما رستن بود

حاجت سلسله داریم پس از رفتن گل

 

غنچه ها روزنه هایی به طراوت بودند

نوبهارا گله داریم پس از رفتن گل

 

تب و آشوب شب و خاطرهٔ خار و خمار

دم به دم غائله داریم پس از رفتن گل

 

چشمِ چون زمزم و سعی دل و با این همه ما

با صفا فاصله داریم پس از رفتن گل

 

جان به لب آمده آخر بستانش به لبی

نه چنان حوصله داریم پس از رفتن گل

 

سینه پر تاب و تب و چهرهٔ ما بهت زده

در سکون، زلزله داریم پس از رفتن گل

 

در بیابان طلب کوچ کنان رو به افق

بار بر قافله داریم پس از رفتن گل

 


شب آفتابی..."دکتر افشین یداللهی"

 

من از پشت شب های بی خاطره

من از پشت زندان غم آمدم

 

من از آرزوهای دور و دراز

من از خواب چشمان نم آمدم

 

تو تعبیر رؤیای نادیده ای

تو نوری که بر سایه تابیده ای

 

تو یک آسمان بخشش بی طلب

تو بر خاک تردید باریده ای

 

تو یک خانه در کوچه زندگی

تو یک کوچه در شهر آزادگی

 

تو یک شهر در سرزمین حضور

تویی راز بودن به این سادگی

 

مرا با نگاهت به رؤیا ببر

مرا تا تماشای فردا ببر

 

دلم قطره ای بی تپش در سراب

مرا تا تکاپوی دریا ببر

 

من عاشق چشمت شدم... "دکتر افشین یداللهی"


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 

من عاشق چشمت شدم ، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو ، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز ر آنسوی یقین شاید کمی هم کیش تر

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود

 

من عاشق چشمت شدم...