عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

ای یار جفا کرده... "سعدی"


ای یار جفا کرده‌ پیوند بریده

 این بود وفاداری و عهد تو ندیده

 

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

 گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

 

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

 افسانه مجنون به لیلی نرسیده

 

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

 از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

 

بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم

 چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

 

مرغ دل صاحبنظران صید نکردی

 الا به کمان مهره ابروی خمیده

 

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس

 غمزت به نگه کردن اهوی رمیده

 

گر پای به در می نهم از نقطه شیراز

 ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

 

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

 رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

 

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

 گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده

ما ز یاران چشم یاری داشتیم... "حافظ"


ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

 

تا درخت دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

 

گفت و گو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

 

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

 

نکته ها رفت و شکایت کس نکرد

جانب حرمت فرو نگذاشتیم

 

گلبن حسنت نه خود شد دلفریب

ما دم همت برو بگماشتیم

 

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم

 


من از آن روز که دربند توام آزادم... "سعدی"


 من از آن روز که دربند توام آزادم

 پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

 

 همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

 در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

 

 خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

 تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

 

 من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس

 پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

 

 دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

 یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

 

 به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

 دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

 

 تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

 گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

 

 به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

 وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

 

 دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

 حاصل آنست که چون طبل تهی پربادم

 

 می‌نماید که جفای فلک از دامن من

 دست کوته نکند تا نکند بنیادم

 

 ظاهر آنست که با سابقه حکم ازل

 جهد سودی نکند تن به قضا دردادم

 

 ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

 داوری نیست که از وی بستاند دادم

 

 دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

 وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم

 

 هیچ شک نیست که فریاد من آن جا برسد

 عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

 

 سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

 نتوان مرد به سختی که من این جا زادم