عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم... " حسین منزوی"



تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم

آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم


با آسمان مفاخره کردیم تا سحر

او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم


او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید

من برق چشم ملتهبت را رقم زدم


تا کور سوی اخترکان بشکند همه

از نام تو به بام افق ها،علم زدم


با وامی از نگاه تو خورشید های شب

نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم


هر نامه را به نام و به عنوان هرکه بود

تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم


تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد

اشک از تو وام کردم و در باورم زدم


از شادی ام مپرس که من نیز در ازل

همراه خواجه،قرعه ی قسمت به غم زدم

کار... "رسول جوانمردی"

مرد یعنی کار و کار و کار و کار   

 یکسره در شیفت های بیشمار

 

مثل یک چیزی میان منگنه  

 روز و شب از هر طرف تحت فشار

 

مرد موجی است هی در حال دو  

 جان بر آرد تا برآرد انتظار

 

او خودش همواره در تولید پول  

 لیک فرزند و عیالش پول خوار

 

با چه عشقی دائما در چرخشند

 گرد شهد جیب او زنبور وار

 

چون که آخر شب به منزل می رسد  

 خسته اما با لبانی خنده بار

 

جای چای و یک خدا قوت به او  

 می شود صد لیست در پیشش قطار

 

از کتاب و دفتر و خودکار ، تا  

 اسفناج و پرتقال و زهرمار

 

آن یکی می خواهد از او شهریه  

 این یکی هم کفش و کیفی مارک دار

 

هر چه می گوید که جیبم خالی است  

 هر چه می گوید ندارم ، ای هوار

 

نعره می آید : "به ما مربوط نیست  

 ما مگر گفتیم ماها را بیار"

 

مرد یعنی آن که با پول و پله  

 می شود در خانه ، صاحب اعتبار

 

مرد یعنی سکته ، یعنی سی سی یو  

 ختم مطلب ، مرد یعنی جان نثار

 

خلقتش اصلا به این خاطر بود  

 تا درآرد روزگار از وی دمار

 


قلب ترک خورده... "حفیظ اله ممبینی"


به سرقلب ترک خورده ی من، پا مگذار

عاشقت را به قفس،این همه تنها مگذار

 

همه شب صدغزل ازوصف توگویم ای دوست

وعده ی امدنت را، توبه فردا مگذار

 

رخصتی ده نورعشق تو،بتابد برماه

آسمان را به کبودی، تومهیا مگذار

 

ای گل که دل از سینه ی بلبل بردی

بیش ازاین سربه سربلبل شیدا مگذار

 

دی بگفتم زخوش احوالی خویشم با تو

یا مرو یا مرا درغم خود جا مگذار

 

جوهرعشق نمک بود و افزون دادیم

ای نمک خورده بیا روی نمک پا مگذار

 

 

 

 

ایستادگی... "سعید بیابانکی"


یک غزل جدید و پیشکش به عاشقان :

 

با من چه کرده است ببین بی ارادگی

افتاده ام به دام تو ای گل به سادگی

 

جای ترنج،دست و دل از خود بریده ام

این است راز و رمز دل از دست دادگی

 

ای سرو! ذکر خیر تو را از درخت ها

افتادگی شنیده ام و ایستادگی

 

روحی زلال دارم و جانی زلال تر

آموختم از آینه ها صاف و سادگی

 

با سکّه ها بگو غزلم را رها کنند

شاعر کجا و تهمت اشراف زادگی

 


ولادت صاحب عصر و الزمان (عج) مبارک باد...


زمین دلتنگ و مهدی بیقرار است

فلک شیدا پریشان روزگار است


دلا آدینه شد دلبر نیامد

غروب انتظارم سرنیامد


همه دلها پر از آه و غم و درد

همه آلاله ها پژمرده و زرد


نفسها خسته و در دل خموشند

فغانها بی صدا و پرخروشند


نه رنگی از عدالت نی از صداقت

در و دیوار دارد نقش ظلمت


شده پرپر گل مهر و محبت

همه دلها شده سرشار نفرت


شده شام یتیمان ناله و اشک

برد هرکس به کاخ دیگری رشک


شده پژمرده غنچه در چمنزار

بگشت آواره گل در کوی گلزار


نشسته دیو بر دلهای خفته

همه جا بذر نومیدی شکفته


زده زنگارها آئین و مذهب

دمی رویی ز سرور نیست یا رب


به اشک چشم و مهر و ماه سوگند

به آه و ناله دلهای دربند


اگر نرگس ز هجرت زار زار است

  شقایق تا قیامت داغدار است...

بیابان... "احمد شاملو"


بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است

 چراغ قریه پنهان است

 موجی گرم در خون بیابان است

 بیابان، خسته

 لب بسته

 نفس بشکسته

 در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته

 از هر بند

 

بیابان را سراسر مه گرفته است می گوید به خود عابر

 سگان قریه خاموشند

 در شولای مه پنهان، به خانه می رسم گل کو نمی داند مرا ناگاه

 در درگاه می بیند به چشمش قطره

 اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:

بیابان را سراسر مه گرفته است… با خود فکر می کردم که مه، گر

 همچنان تا صبح می پائید مردان جسور از

 خفیه گاه خود به دیدار عزیزان باز می گشتند

 

بیابان را، سراسر، مه فرا گرفته است

 چراغ قریه پنهان است

 موجی گرم در خون بیابان است

 بیابان، خسته

 لب بسته

 نفس بشکسته

 در هذیان گرم عرق می ریزدش آهسته

 از هر بند


 

پرواز فکر... "نیما یوشیج"

فکر را پر بدهید...


و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر

 فکر باید بپرد 

برسد تا سر کوه تردید

و ببیند که میان افق باورها

کفر و ایمان چه به هم نزدیکند


فکر اگر پربکشد...

 

جای این توپ و تفنگ، این همه جنگ

سینه ها دشت محبت گردد

 

دست ها مزرع گل های قشنگ

 

 فکر اگر پر بکشد

 

هیچ کس کافر و ننگ و نجس و مشرک نیست

همه پاکیم و رها ...


همه یک نقطه پایان تفکر داریم

"اسم آن هست خدا"