عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

عشق و هوس... "ظهیر فارابی"

 

میان عشق و هوس گرچه فرق بسیار است

وجود هر دو درین کارخانه در کار است

 

تو پیرو عمل نیک شو بجوهر اصل

که تار سبحه هم از جنس تار زنار است

 

چو عاقبت همه کس را فنا بود در پی

کسی که کشته ی عشقت نگشت مردار است

 

شهید معرکه ی تو ز زندگی عاریست

کسی که زنده ز میدان برون رود عار است

 

دعا کنم چو بحق برادران گویم

شفا مده بکسی کاو زعشق بیمار است

 

هزار قافله از ما روان فیض گذشت

خوشا دلی که به نزدیک صبح بیدار است

 


بزن که سوز دل من به ساز می گوئی... "شهریار"

 

بزن که سوز دل من به ساز می گوئی

ز ساز دل چه شنیدی که باز می گوئی

 

مگر چو باد وزیدی به زلف یار که باز

به گوش دل سخنی دلنواز می گوئی

 

مگر حکایت پروانه می کنی با شمع

که شرح قصه به سوز و گداز می گوئی

 

به یاد تیشه فرهاد و موکب شیرین

گهی ز شور و گه از شاهناز می گوئی

 

کنون که راز دل ما ز پرده بیرون شد

بزن که در دل این پرده راز می گوئی

 

به پای چشمه طبع من این بلند سرود

به سرفرازی آن سروناز می گوئی

 

به سر رسید شب و داستان به سر نرسید

مگر فسانه زلف دراز می گوئی

 

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال

بزن که قصه راز و نیاز می گوئی

 

نوای ساز تو خواند ترانه توحید

حقیقتی به زبان مجاز می گوئی

 

ترانه غزل شهریار و ساز صباست

بزن که سوز دل من به ساز می گوئی

 


 

 

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند... " مژگان عباسلو"


مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

 

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلت

هرچه جز یاد مرا با خاک یکسان می‌کند

 

اشک می‌داند غم افتاده‌ای مثل مرا

چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

 

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!

موج را برخورد صخره کی پشیمان می‌کند؟

 

مثل مادر عاشق از روز ازل حسرت‌کش است

هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

 

عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند

درد بی‌درمانشان را مرگ درمان می‌کند

 


خزان عشق... "رهی معیری"

خزان عشق


آهنگ: آقای جواد بدیع زاده (١٢٨٠،١٣٥٨ ه.ش(

 

شد خزان گلشن آشنایی

بازم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد بهر تو

وز تو ندیدم جز بدعهدی و بی وفایی

با تو وفا کردم، تا به تنم جان بود

عشق و وفاداری، با تو چه دارد سود

آفت خرمن مهر و وفایی

نوگل گلشن جور و جفایی

از دل سنگت آه

 

دلم از غم خونین است

روش بختم این است

از جام غم مستم

دشمن می پرستم

تا هستم

 

تو و مست از می به چمن چون گل خندان از مستی بر گریه من

 

با دگران در گلشن نوشی می

من ز فراقت ناله کنم تا کی؟

تو و چون می لاله کشیدنها

من و چون گل جامه دریدنها

ز رقیبان خواری دیدنها

 

دلم از غم خون کردی

چه بگویم چون کردی

دردم افزون کردی

 

برو ای از مهر و وفا عاری

برو ای عاری ز وفاداری

که شکستی چون زلفت عهد مرا

 

دریغ و درد از عمرم

که در وفایت شد طی

ستم به یاران تا چند

جفا به عاشق تا کی؟

نمی کنی ای گل یک دم یادم

که همچو اشک از چشمت افتادم

تا کی بی تو بود

از غم خون دل من

آه از دل تو

 

گرچه ز محنت، خوارم کردی

با غم و حسرت، یارم کردی

مهر تو دارم باز

 

بکن ای گل با من هرچه توانی ناز

هرچه توانی ناز

کز عشقت می سوزم باز

 


 

نالد به حال زار من امشب سه تار من... "شهریار"


نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

 

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

 

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

 

اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من

 

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من

 

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من

 

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من

 

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من

 

از چشم خود سیاه دلی وام می کنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من

 

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من

 

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من

 

یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

 

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

 

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

 

در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

 

من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من

 


 

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست... "سعدی"

 

بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست

ای مجلسیان راه خرابات کدامست

 

هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند

ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست

 

برخیز که در سایه سروی بنشینیم

کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست

 

دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست

وان خال بناگوش مگر دانه دامست

 

با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت

گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست

 

با محتسب شهر بگویید که زنهار

در مجلس ما سنگ مینداز که جامست

 

غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت

تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست

 

دردا که بپختیم در این سوز نهانی

وان را خبر از آتش ما نیست که خامست

 

سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان

چون در نظر دوست نشینی همه کامست

 


چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی... "هاتف اصفهانی"

 

چه شود به چهرهٔ زرد من نظری برای خدا کنی

که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

 

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را

ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

 

ز تو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم

همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

 

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون

شکنی پیالهٔ ما که خون به دل شکستهٔ ما کنی

 

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین

همهٔ غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

 

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران

قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی