عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شمارهٔ ۳۷۶ ..."حافظ"

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشیم

سخن اهل دل است این و به جان بنیوشیم

 

نیست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد

چاره آن است که سجاده به می بفروشیم

 

خوش هواییست فرح بخش خدایا بفرست

نازنینی که به رویش می گلگون نوشیم

 

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است

چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

 

گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی

لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشیم

 

می‌کشیم از قدح لاله شرابی موهوم

چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

 

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما

بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم

 


غزل شمارهٔ ۱۷۳..."حافظ"

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

 

از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار

کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد

 

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد

 

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

 

ای عروس هنر از بخت شکایت منما

حجله حسن بیارای که داماد آمد

 

دلفریبان نباتی همه زیور بستند

دلبر ماست که با حسن خداداد آمد

 

زیر بارند درختان که تعلق دارند

ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد

 

مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان

تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد

غزل شمارهٔ ۲۱۱ - حافظ

دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود

 

رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود

 

جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

 

گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود

 

کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

 

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

 

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود

 

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود

 


غزل شمارهٔ ۱۷۷..."حافظ"


روز حافظ، عصاره غزل پارسی بر عاشقان غزل فرخنده باد...


نه هر که چهره برافروخت دلبری داند

نه هر که آینه سازد سکندری داند

 

نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست

کلاه داری و آیین سروری داند

 

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن

که دوست خود روش بنده پروری داند

 

غلام همت آن رند عافیت سوزم

که در گداصفتی کیمیاگری داند

 

وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی

وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند

 

بباختم دل دیوانه و ندانستم

که آدمی بچه‌ای شیوه پری داند

 

هزار نکته باریکتر ز مو این جاست

نه هر که سر بتراشد قلندری داند

 

مدار نقطه بینش ز خال توست مرا

که قدر گوهر یک دانه جوهری داند

 

به قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد

جهان بگیرد اگر دادگستری داند

 

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه

که لطف طبع و سخن گفتن دری داند



 

غزل شمارهٔ ۴۹۳ ..."حافظ"

 

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی

 

دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

 

دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

 

صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند

این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

 

یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی

 

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

 

ای درد توام درمان در بستر ناکامی

و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی

 

در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم

لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی

 

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست

کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی

 

زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

 

حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد

شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

 

 » غزلیات

غزل شمارهٔ ۹۰ ..."حافظ"

 

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

 

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

 

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

 

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

 

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

 

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

 

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کآیینهٔ خدای نما می‌فرستمت

 

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

 

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

 

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

 


غزل شمارهٔ ۱۸۹..."حافظ"

طایر دولت اگر باز گذاری بکند

یار بازآید و با وصل قراری بکند

 

دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

 

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من

هاتف غیب ندا داد که آری بکند

 

کس نیارد بر او دم زند از قصه ما

مگرش باد صبا گوش گذاری بکند

 

داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز

بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

 

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

 

کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای

جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند

 

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند

 

حافظا گر نروی از در او هم روزی

گذری بر سرت از گوشه کناری بکند