عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

می توانی بروی قصه و رویا بشوی... "مهدی فرجی"

می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهیِ دورترین گوشه‌ی دنیا بشوی


ساده نگذشتم از این عشق، خودت می‌دانی
من زمینگیر شدم تا تو، مبادا بشوی


آی ! مثل خوره این فکر عذابم می‌داد
چوب ما را بخوری، وردِ زبان‌ها بشوی


من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم، کاش تو دریا بشوی


دانه‌ی برفی و آن‌قدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی


گره‌ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی


در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی


می توانی فقط از زاویه‌ی یک لبخند
در دلِ سنگ‌ترین آدم ها جا بشوی


بعد از این، مرگ نفس های مرا می‌شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی



آدمیت... "جامی"


پدری با پسری گفت به قهر
که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در

من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر



 

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم... "محمدعلی بهمنی"

اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم


دلم برای خودم تنگ میشود ، آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم


نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم


چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را
اشاره ای کنم : انگار کوه کن بودم


من آن زلال پرست ام در آب گندِ زمان
که فکر صافی یِ آبی چنین لجن بودم


غریب بودم و گشتم غریب تر اما:
دلم خوش است که در غربت وطن بودم 
 

به کجا ختم می شود این درد؟... "سارا بالو"

به کجا ختم می شود این درد ؟
جاده را تا کجا ادامه دهم ؟
نه امیدی به بازگشتم نیست 
دیگر از راه خانه دور شدم

  ادامه مطلب ...

عاشقانه "رع - (نیکو)"

 

آن زمان که لبخند را نمی شناختم،

تنها کسی که عاشقانه تمام دنیایش را می داد تا اولین لبخندم را ببیند

مادرم بود...

حالا که به خیال خودم خیلی بزرگ شده ام!

این عشق را هنوز هم احساس می کنم...

هربار که مرا می بیند، در آغوشم می گیرد و می بوسدم اگر چه هر روز باشد...


شعر آدمیت... "فریدون مشیری"


 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مُرده بود 

گرچه آدم زنده بود

   ادامه مطلب ...

برای روزهای نه چندان قبل... "رضا نیکوکار"


جا مانده اسمت در سرم از روزهای قبل
شعرت درون دفترم از روزهای قبل


باران تنهایی ست که یکریز می بارد
من همچنان پشت درم از روزهای قبل


من همچنان فرهادم و لب هات شیرین است
از بوسه های آخرم... از روزهای قبل


لبریز شور و شوق پروازم ولی زخمی ست
بال و پرم...بال و پرم از روزهای قبل


مُرده ست از من نیمه ای در روزهای بعد
زنده ست نیم دیگرم از روزهای قبل


خاموشم اما آتشی در سینه دارم که
جا مانده در خاکسترم از روزهای قبل


تعداد یارانی که می گفتند : ماهستیم...
کمتر شده دوروبرم از روزهای قبل

من چای می خوانم ، و بی تو شعر می نوشم
این روزها شاعرترم از روزهای قبل....