عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

سحری درون قلعه ی شب نیست..."منوچهر آتشی"

 

بر دست سیم گونه ی ساقی

روشن کنید شمع شب افروز جام را

با ورد بی خیالی

باطل کنید سحر سخن های خام را

من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح

پای حصار نیلی شب ها دویده ام

از لاشه های گند هوس ها رمیده ام

مستان سرشکسته ی در راه مانده را

با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش

هشیار کرده ام

تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها

واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز

زنجیر های وحشی پرسش را

چون بردگان وحشی از خواب

بیدار کرده ام

کوتاه کن دروغ

شب نیست بزمگاه پری ها

شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز

از آب های رفته به دریای دوردست

و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها

نجوا نمی کنند درختان به گوش رود

جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای

یا چشم شبروی که گرسنه است

به برق سکه های گران سنگ

بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را

دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر

در خود مبند شعر صداهای ناشناس

رود است آن که پوه کند روی سنگ ها

باد است آن که می کشد از دره هیا نفیر

نفرین چشم هاست

سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند

کوتاه کن دروغ

از من بپرس راز شب خسته بال و پیر

من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح

من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب

بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب

از من بپرس! من

بیدار چشم مسلخ بودم

در انتظار دشنه ی مرگم

نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل

تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید

بر هر چه قصه های دروغ است

نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام

تا خوابگاه دختر مستی

جنگیده ام ز سنگر هر جام

از من بپرس ! آری

من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام

از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی

بیدار بوده ام

با دست های مرده ی چشم سفید خویش

دروازه سیاه افق را گشوده ام

سحری درون قلعه ی شب نیست

 


 

عهد... محمد آتشی

 

کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو


سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها


و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است


زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است


که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز


همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است ، بر این کنده حک کرده
است ، با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش ، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا


بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که با ران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم...