عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

دوست... "سهراب سپهری"

                                                                                              

بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و باتمام افق های باز نسبت داشت

و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود

و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای اینه تفسیر کرد

و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد

همیشه کودکی باد را صدا می کرد

همیشه رشته صحبت را

به چفت آب گره می زد

برای ما یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم

و مثل یک لهجه یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم

که با چه قدر سبد

برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چه قدر تنها ماندیم

 

 

ارسال شده در حجم سبز

 

 

 

صبح...“سهراب سپهری”

 

صبح یعنی پرواز !

قد کشیدن در باد

چه کسی می گوید

پشت این ثانیه ها

تاریک است ؟

گام اگر برداریم

روشنی نزدیک است...

 


 

پرهای زمزمه... “سهراب سپهری"

                                                                                               

مانده تا برف زمین آب شود

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات

مانده تا سینی ما پرشود از صحبت سنبوسه و عید

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام

مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد

پس چه باید بکنم

من که در لخت ترین موسم بی چهچهه سال

تشنه زمزمه ام ؟

بهتر آن است که برخیزم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم

 

از مجموعه حجم سبز

صدا کن مرا... "سهراب سپهری"

 

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید

 

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد

و خاصیت عشق این است.

 

کسی نیست،

بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می‌کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 

مرا گرم کن

(و یک‌بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد )

 

در این کوچه‌هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می‌ترسم

من از سطح سیمانی قرن می‌ترسم

بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا

و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت‌های تو، بیدار خواهم شد

و آن وقت حکایت کن از بمب‌هایی که من خواب بودم، و افتاد

حکایت کن از گونه‌هایی که من خواب بودم، و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیروداری که چرخ زره‌پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست.

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

 

و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش "استوا" گرم

تو را در سرآغاز یک باغ خواهم نشانید...

 


 

تا شقایق هست زندگی باید کرد... "سهراب سپهری"

دشت هایی چه فراخ

کوه هایی چه بلند

در گلستانه چه بوی علفی می آمد؟

من دراین آبادی پی چیزی می گشتم

پی خوابی شاید

پی نوری ‚ ریگی ‚ لبخندی

پشت تبریزی ها

غفلت پاکی بود که صدایم می زد

 

پای نی زاری ماندم باد می آمد گوش دادم

چه کسی با من حرف می زد ؟

سوسماری لغزید

راه افتادم

یونجه زاری سر راه

بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک

لب آبی

گیوه ها را کندم و نشستم پاها در آب

 

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشیار است

نکند اندوهی ‚ سر رسد از پس کوه

 

چه کسی پشت درختان است ؟

هیچ می چرد گاوی در کرد

ظهر تابستان است

سایه ها می دانند که چه تابستانی است

سایه هایی بی لک

گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس! جای بازی اینجاست

 

زندگی خالی نیست

مهربانی هست سیب هست ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

 

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند

 

 ***شاید آن روز که سهراب نوشت :

 تا شقایق هست زندگی باید کرد

 

 خبری از دل پر درد گل یاس نداشت

باید اینجور نوشت ،

 

هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس

زندگی اجباریست!...

 

 


شب تنهایی خوب..."سهراب سپهری"

 

گوش کن ، دورترین مرغ جهان می خواند.

شب سلیس است‌، و یکدست ، و باز.

 

شمعدانی ها

و صدادارترین شاخه فصل ، ماه را می شنوند.

 

پلکان جلو ساختمان ،

در فانوس به دست

و در اسراف نسیم ،

 

گوش کن ، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.

چشم تو زینت تاریکی نیست‌.

پلک ها را بتکان ، کفش به پا کن ، و بیا.

و بیا تا جایی ، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود

جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت :

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است

که از حادثه عشق تر است‌...

 

 


تو چقدر تنهایی... "سهراب سپهری"

صبح امروز کسی گفت به من:

تو چقدر تنهایی!

گفتمش در پاسخ:

تو چقدر حساسی؛

تن من گر تنهاست،

دل من با دل هاست،

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم،

یادشان دردل من،

قلبشان منزل من...

 

صافى آب مرا یاد تو انداخت، رفیق

تو دلت سبز،

لبت سرخ،

چراغت روشن

چرخ روزیت همیشه چرخان

نفست داغ،

تنت گرم،

دعایت با من

روزهایت پى هم خوش باشد...