عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار
عرفان من...Erfane Man

عرفان من...Erfane Man

مجموعه اشعار

غزل شماره ٣٠٨ - دیده انتظار را دام امید کرده ایم..."بیدل دهلوی"

 

دیده انتظار را دام امید کرده ایم

ای قدمت به چشم ما خانه سفید کرده ایم

 

دل به خیالت انجمن دیده به حیرتت چمن

سیر تأملی که دل تا مژه عید کرده ایم

 

همچو صدف قناعت ست بوته امتحان فقر

مغز شد استخوان ما بسکه قدید کرده ایم

 

فیض جنون نارسا فکر برهنگی کراست

خرقه دوش عافیت سایه بید کرده ایم

 

معنی لفظ حیرتیم کیست بفهم ما رسد

بوی اثر نهفته را رنگ پدید کرده ایم

 

گرد بباد رفتگان دست بلند مطلبی است

گوش به چشم کن بدل ناله جدید کرده ایم

 

آه کجا برد کسی خجلت تهمت عدم

نام خموشی و کری گفت و شنید کرده ایم

 

فرصت اشک شمع رفت ای دم صبح عبرتی

خنده دیت نمی شود گریه شهید کرده ایم

 

(بیدل) اگر خطای ما در خور ساز زندگی ست

تا به کفن رسیده ایم ناله سفید کرده ایم

 


محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل..."بیدل دهلوی"

 

محو جنون ساکنم شور بیابان در بغل

چون چشم خوبان خفته‌ام ناز غزالان در بغل

 

نی غنچه دیدم نی چمن نی شمع خواندم نی لگن

گل‌ کرده‌ام زین انجمن دل نام حرمان در بغل

 

عمری ست از آسودگی پا در رکاب وحشتم

چون شمع دارم در وطن شام غریبان در بغل

 

خلق ست زین گرد هوس یعنی ز افسون نفس

شور قیامت در قفس‌ آشوب توفان در بغل

 

تنها نه‌ خلق بی خرد  بر حرص‌ محمل ‌می‌کشد

خورشید هم تک می‌زند زر درکمر نان در بغل

 

دارد گدا از غفلتت بر خود نظر واکردنی

ای سنگ تاکی داشتن آیینه پنهان در بغل

 

از بس که با خاک درت می‌جوشد آب زندگی

دارد نسیم از طوف او هم چون نفس جان در بغل

 

از خار خار جلوه‌ات در عرض حیرت خاک شد

چون جوهر آیینه چندین چشم مژگان در بغل

 

مشکل دماغ یوسفت پیمانهٔ شرکت‌ کشد

گیرد زلیخایش به بر یا پیر کنعان در بغل

 

این درد صاف‌ کفر و دین محو است در دیر یقین

بی‌رنگ صهبا شیشه‌ای دارند مستان در بغل

 

بیدل به این علم و فنون تاکی به بازار جنون

خواهی دویدن هر طرف اجناس ارزان در بغل

 

زندگی نامه بیدل دهلوی...


ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بن عبدالخالق ارلاس، متخلص به بیدل،

شاعر پارسی‌سرای سبک هندی است.




 

محتویات

 

۱زندگی‌نامه

۲سبک شعری

۳مرگ و محل دفن بیدل

۴آثار

۵نمونه اشعار

۵.۱پانوشته‌ها

۶منابع

 

 

زندگی‌نامه:

 

ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل فرزند میرزا عبدالخالق در سال ۱۰۵۴‍ه. ق. به دنیا آمد. او شاعر پارسی‌گوی است که از ترکان جغتائیارلاس بدخشان بود؛ وی در پتنه در ایالت بهار هندوستان

متولد شد و تربیت یافت و بیشتر عمر خود را در شاه جهان‌آباد دهلی به عزت و آزادی زندگی کرد و با اندیشه‌های ژرف آثار منظوم و منثور خود را ایجاد نمود.

او در سال ۱۰۷۹ ه‍. ق. بخدمت محمداعظم بن اورنگ زیب پیوست. سپس، به سیاحت پرداخت، و سرانجام، در سال ۱۰۹۶ه‍. ق. در دهلی سکنی گزید، و نزد) نظام حیدرآب(دکن منزلت بلند داشت.

بیدل به‌روز پنج‌شنبه چهارم صفر سال ۱۱۳۳ ه‍. ق. در دهلی زندگی را بدرود گفت و در صحن خانه‌اش، در جایی‌که خودش تعیین کرده بود، دفن گردید.[۱] پژوهش‌های استاد سید محمد داؤد الحسینی در پیرامون زندگی میرزا عبدالقادر بیدل، گواه بر آن‌اند، که عظام[۲] بیدل بعد از دفن مؤقت در صحن خانه‌اش، به وسیلهٔ مریدان و ارادتمندان و بازماندگان خاندانش، به وطن اصلی او افغانستان انتقال داده شده، و مزار وی در هند نیست. قابل یادهانیست که پژوهشهای دانشمند روانشاد پوهاند سید سلطان شاه همام، استاد بشر شناسی در پوهنتون (دانشگاه) کابل که در مورد «مغل‌ها» انجام داده و در مطبوعات افغانستان منتشر شده است، به صورت واضح نشان می‌دهد که مادر بیدل از شاخهٔ چغتایی‌های ساکن در دهکدهٔ «یکه ظریف» خواجه رواش کابل بوده است، محلی که- مطابق به پژوهشهای شادروان استاد سید محمد داؤد حسینی - بعدها عظام میرزا عبدالقادر بیدل بعد از انتقال از دهلی، در جناح تربت «میرزا ظریف» مامایش به خاک سپرده شد. مزاری که در دهلی به نام بیدل شهرت داده شده، جعلی می‌باشد.

   ادامه مطلب ...

رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز... بیدل دهلوی

  

رنگ طاقت سوخت اما وحشت آغازم هنوز

چشم بر خاکستر بال است پروازم هنوز

 

بی‌تو پیش از اشک شبنم زین ‌گلستان رفته‌ام

می دهد گل از شکست رنگ آوازم هنوز

 

پیکرم چون اشک در ضبط نفس‌ گردید آب

می شمارد عشق چون آیینه غمازم هنوز

 

زین چمن عمری‌ست‌ گلچین تماشای توام

دور از آغوش خیالت یک گل اندازم هنوز

 

زندگی وصل است اما کو سر و برگ تمیز

چول نفس صیدم به فتراک است می‌تازم هنوز

 

عشق حیرانم‌، غبارم را کجا خواهد شکست

یک قلم پروازم و در چنگل بازم هنوز

 

مژده‌ای از وصل دارم خانه خالی می‌کنم

ای نفس ضبطی‌ که من آیینه‌ پردازم هنوز

 

رفته‌ام عمری‌ست زین محفل‌، نوای فرصتم

ساده‌لوحان رشته می‌بندند بر سازم هنوز

 

مرده‌ام اما همان رقص غبارم تازه است

خاک راه‌ کیستم یا رب‌ که می‌نازم هنوز

 

یک قفس قمری‌ست از شور جنون خاکسترم

چون نگه در سرمه هم می‌بالد آوازم هنوز

 

سوختن از شعله? من خامی حسرت نبرد

دیده‌ام انجام‌کار و داغ آغازم هنوز

 

کی برم چون صبح‌ کام از عشرت جان باختن

من‌که چون‌گل از ضعیفی رنگ می‌بازم هنوز

 

مشت خاکم تا کجا چرخم به پستی افکند

نقش پا گر افسرم سازد سرافرازم هنوز

 

شبنم رم‌طینتم بیدل‌ گر افسردم چه باک

می‌رسد بر یک جهان بی طاقتی نازم هنوز

 

ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا... "بیدل دهلوی"




ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا

بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا

 

نشئهٔ صدخم شراب‌از چشم‌مستت‌غمزه‌ای

خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا

   ادامه مطلب ...

داغ عشقم... "بیدل دهلوی"


داغ عشقم چاره‌جوییها کبابم می‌کند

سوختن منت‌گذار از ماهتابم می‌کند

 

در محیط دشمن من انفعال ناکسی است

زان سرکو بهر راندن شرم آبم می‌کند

 

کاش بر بنیاد موهومی نمی‌کردم نظر

فهم خود بیش از خرابیها خرابم می‌کند

 

در عقوبت‌خانهٔ ننگ دویی افتادهٔم

ما و تو چندان ‌که می‌بالد عذابم می‌کند

 

گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است

خنده‌، گل ناکرده‌، سامان گلابم می‌کند

 

نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذره‌وار

عشق از دیوان خورشید انتخابم می‌کند

 

مخمل و دیبای جاهم‌گر نباشدگو مباش

بوریای فقر هم تدبیر خوابم می‌کند

 

پوست بر تن انتظار مغز معنی می‌کشم

آخر این جلدی‌ که می‌بینی‌ کتابم می‌کند

 

شکر پیری تا کجا کوبم ‌که این قد دوتا

صفر اعداد خیال او حسابم می‌کند

 

سایهٔ افسرده‌ام لیک التفات نیستی

آفتابم می‌کند گر بی‌نقابم می‌کند

 

من نمی‌دانم که‌ام در بارگاه کبریا

حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم می‌کند

 

 

 


 

سرمشق حیرت... "بیدل دهلوی"


کرده‌ام سرمشق حیرت سرو موزون تورا

ناله می‌خوانم بلندیهای مضمون تو را

شام پرورد غمم با صبح اقبالم چه‌کار

تیره‌بختی سایهٔ بید است مجنون تو را

خاکهای این چمن می‌بایدم بر سر زدن

بسکه‌گل پوشید نقش پای‌گلگون تو را

ساز محشرگشت آفاق از نگاه حیرتم

درنی مژگان چه فریاد است مفتون تو را

شور استغنابرون از پرده‌های عجز نیست

رشتهٔ ماسخت پیچیده‌ست قانون تو را

فهم یکتایی‌ست فرق اعتبارات دویی

عمرهاشد خوانده‌ام برخویش افسون تورا

هرچه می‌بینم سراغی از خیالت می‌دهد

هردو عالم یک‌سر زانوست محزون تورا

ای دل‌دیوانه صبری‌کز سویدا چاره نیست

دیدهٔ آهو فرو برده‌ست هامون تو را

بیدل آزادی گر استقبال آغوشت کند

آنقدر واشوکه نتوان بست مضمون تو را